یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. روزی ملّا به خانهی کدخدا رفت تا گاوی از او بخرد. کدخدا بدون اینکه گاو را به ملّا نشان دهد گفت: «ملّا جان! الان گاوها در حال چریدن هستند. من به تو اطمینان میدهم که گاوِ چاق و سرحالی از بین گلّه برای تو جدا کنم».