یکی نبود. مردی بهنامِ قُلی با همسر مهربانش زندگی میکرد. قلی با زنش زندگی خوب و آرامی داشت، تنها حسرت آنها این بود که بچّه نداشتند. مدّتی گذشت و به لطف خدا زن حامله شد و این خبر خوش را به شوهرش داد: «مژده بده، به زودی بچّهدار میشویم.» قلی باور نمیکرد و از شادی زبانش بند آمده بود. او دور اتاق میچرخید و داد میزد: «پسرگُلم به دنیا می آید...» زنش گفت: «از کجا میدانی که پسر است؟!» مرد گفت: «میدانم، باید اسمی برای او انتخاب کنم، او را به مدرسه بفرستم تا حسابی درس بخواند و برای خودش مردی شود.»