یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. روزی روزگاری، چند تا موش همراه خانوادههایشان به یک جنگل کوچک آمدند تا آنجا زندگی کنند. موشها به یکدیگر کمک کردند و برای خودشان لانه ساختند. آنها زندگی خوبشان را در آن جنگل آغاز کردند. موشهای بزرگ تر دنبال جمع کردن غذا بودند و بچّه موشها هم، بازی میکردند. آنقدر بازی آنها هیجان انگیز بود که پرندگان جنگل دور آنها جمع میشدند و بازی آنها را تماشا میکردند.
-قسمتی از متن کتاب-