فکر تأسیس باشگاه پرستاران بچه تمام و کمال مال من بود و از این بابت به خودم میبالم، البته تأسیسش با همکاری هر چهارتایمان عملی شد: ماری آن کوک، کلودیا کوشی، لوسی مکداگلاس و خود من، کریستی پارکر. این فکر سر کلاس به سرم افتاد. آن زمان، تازه رفته بودم کلاس پنجم.
هوا خیلی گرم بود. حتی توی مدرسه استونبروک هم آنقدر گرم بود که معلمها در و پنجرهها را باز و همه چراغها را خاموش کرده بودند. موهایم به پشت گردنم چسبیده بود و دلم میخواست یک تکه کش داشتم تا دم اسبی جمعشان کنم. مگسها توی کلاس دور سرمان میچرخیدند و وزوز راه انداخته بودند. معلممان، آقای ردمونت، بهمان اجازه داده بود درس را کمی تعطیل کنیم و با کاغذ بادبزن بسازیم. کم شدن ده دقیقه از زمان کلاس تاریخ و جغرافیا برای ساختن کاردستی دلپذیر بود. اما، به هر حال، آن بعدازظهر خفهکننده خیال تمام شدن نداشت، برای همین وقتی زنگ خورد، از روی صندلی پریدم و داد زدم:
یوهو!
آخ که چقدر خوشحال بودم که بالاخره میتوانستم از آن تو خلاص شوم! من مدرسه را خیلی دوست دارم، اما خب صبر آدم هم حدی دارد دیگر!