پیش از شروع نمایش موسیقی پخش نمیشود و غیر از صحنۀ خالی چیزی نیست تا ما را برای آنچه پیشِ روست آماده کند. نوری سفید از بالا به اویدیپوس میتابد. او وسطِ صحنه ایستاده و لباسکارِ سرهمی سیاه و راهراه، تیشرت آستینکوتاه سفید و کفش راحتی سیاه پوشیده است. پای چپش خیلی بزرگتر از پای راستش است. وقتی راه میرود زیاد لنگ میزند. اویدیپوس از کف صحنه خون پاک میکند. از ابروهایش خون میچکد ولی برایش مهم نیست این خون از کجا میآید، فقط یکسره خون پاک میکند ـ خونی که بیوقفه جاری است ـ و در همان حال حرف میزند.
اویدیپوس اینجا... همونجاست، نه؟ جادهها... درختها... درست همینجا. همینجا نبود که روی زمین نگهم داشتی؟ پات روی کمرم بود، سینهم توی گل. همینجا بود، نه؟ یه نفر... یه نفر منو نگه داشته بود و تو داشتی میخ بلند فلزی رو با چکش فرو میکردی توی مچ پام. آره، همین بود! یه میخ بلند! زیر آفتاب برق میزد. بازوهای قوی تو. قطره قطره خون. تکتک رگها. هنوز توی مچ پام حسش میکنم. (مکث.) شاید هم نه... شاید اینجا همونجاست که منو گذاشتی و رفتی؟ ممکنه. گیجوگنگ بودی. راز فاش شد. شاید به همین خاطر بود. چه ترسی برت داشته بود. میلرزیدی... میدویدی... منو پشتت گذاشته بودی و میبردی. مثل یه تیکه پوست اضافی تکونتکون میخوردم. فکر میکنی یادم میره؟ نفسهات... مثل گوسالۀ نری که تازه به دنیا اومده باشه نفسنفس میزدی. روز و شب. میون برگ و باد. ولم کردی تا بمیرم. از درخت زیتون آویزون بودم. بچۀ آدمیزاد. ولم کردی تا بمیرم. (اویدیپوس صحنه را ترک میکند. نور عوض میشود.)