از میان رمانهای ارنست همینگوی از دوران جوانی وداع با اسلحه، داشتن و نداشتن، پیرمرد و دریا، این ناقوس مرگ کیست؟ و خورشید همچنان میدمد را بیش از دیگر رمانها و داستانهای کوتاهش شیفتهوار دوست داشتم و دارم و اگر بگویم با هر کدامشان زندگی کردهام، سخن به گزاف نگفتهام. (جایگاه رفیع جشن بیکران، با ترجمهی فرهاد همچنان در قلبم محفوظ است، اما خاطرهاش برمیگردد به شروع کار ترجمه و دورهی میانسالی.) همراه با او برخی آثار جان استاین بک و بعدها فاکنر هم دوستداشتنی بودند، اما از اولی جز موشها و آدمها دیگر آن رنگ و جلای سابق را ندارد و فاکنر هم (با همهی عظمتش) انگار از بالا به آدم نگاه میکند و دنیای او قدری با جانت فاصله میگیرد؛ اما با همینگوی انگار رفیقی. انگار دوست عزیز و در عین حال خشن و قلدری است که از دردها و زخمهای روح و روانت گفته و میگوید و شرنگش نرم نرم در جانت تهنشین میشود. جزئی جداییناپذیر از تو میشود و گاهی یادت میآید که با چشم او به دنیا نگاه کنی؛ آن هم در این کنج دنیا. با هنری و کاترین از جنگ گریختهام و در دریاچههای ایتالیا شنا کردهام و شاهد عشقشان بودهام و بر مرگ کاترین گریستهام. با هری مورگن سلاح برداشته جنگیدهام و جان دادهام، با پیرمرد ماهی گرفتهام و خسته و دستخالی برگشتهام. با رابرت جوردن در کوههای اسپانیا علیه فاشیستها جنگیدهام و با جیک بارنز و نسل گمشدهی نومید و سرگشته در فرانسه و اسپانیا پرسه زدهام.