دو دل، لرزان، هراسان، چهره پُر بیم
به گورِ سرد وحشتزا نظر دوخت:
شرارِ حرص آتش زد به جانش،
طمع در خاطرش صد شعله افروخت.
به هر لوح و به هر سنگ و به هر گور
یده تاریکی و اندوهِ شب، رنگ ــ
نه غوغایی، به جز نجوایِ ارواح!
نه آوایی، مگر بانگِ شباهنگ!
به نرمی زیرِ لب تکرار میکرد
سخنهایِ عجیبِ مردهشو را
که: با این مرده دندانِ طلا هست
نمایان بود چون میشستم او را
«فروغِ چند داندانِ طلا را
به چشمِ خویش دیدم در دهانش،
ولی، آوخ! به چنگِ من نیفتاد
که اندیشیدم از خشمِ کسانش.»
کنون او بود و گنجِ خفته در گور
به کامِ پیکرِ بیجانِ سردی
به چنگ افتد اگر این گنج، ناچار
تواند بود درمان بهرِ دردی
به دست آرد گر این زر، میتواند
که سیمی در بهایِ او ستاند
و زان پس کودک بیمارِ خود را
پزشکی آرد و دارو ستاند
چه حاصل زین زرِ افتاده در گور
که کس کامِ دل از وی برنگیرد؟
زر اینجا باشد و بیماری آنجا
به بیدرمانی و سختی بمیرد؟!
کلنگِ گورکن بر گور بنشست:
سکوتِ شب چو دیواری فرو ریخت
به جانش چنگ زد بیمی روانکاه
عرق از چهره بیرنگِ او ریخت
ولی با آنهمه آشفتهحالی
کلنگی میزد از پشتِ کلنگی ــ
دگر این او نبود و حرصِ او بود
که میکاوید شب در گورِ تنگی...
شراری جست از چشمِ حریصش
چو آن تابوت چوبین شد نمودار
دلش با ضربههایِ تند میزد
به شوقِ دیدنِ زر در شبِ تار...
دگر این او نبود و حرصِ او بود
که ضعف و ترس را پست و زبون کرد
کفن را پاره کرد انگشتِ خشکش
به بیرحمی سری از آن برون کرد ــ
سری کاندر دهانِ خشک و سردش
طلایِ ناب بود... آری طلا بود!
طلایی کز پِیش جان عرضه میکرد
اگر همراه با صدها بلا بود!
دگر این او نبود و حرصِ او بود
که کامِ مرده را خونسرد وا کرد
وزان فک کثیفِ نفرتانگیز
طلا را با همه سختی جدا کرد...
سحرگاهان به زرگر عرضهاش کرد
که: بنگر چیست این کالا بهایش؟
محک زد زرگر و بیاعتنا گفت:
طلا رنگ است و پنداری طلایش!