... ضرورت داشته است تا در لحظهای معین چیزی از عدم پدید آید...
«سوفی آموندسن» از مدرسه بازمیگشت. بخشی از راه را با «یورون» آمده بود و با هم از آدمهای مکانیکی گفتوگو کرده بودند. یورون گفته بود که مغز آدم یک کامپیوتر بسیار ظریف است. سوفی احساس کرده بود که با عقیدهی او موافقت کامل ندارد. نمیتوان انسان را تا حد یک ماشین کاهش داد، نه؟
در نزدیکی فروشگاه بزرگ هر کدام بهراه خود رفته بودند. سوفی در خانهای در انتهای محله مسکونی زندگی میکرد و برای رسیدن بهمدرسه دو برابر بیشتر از یورون وقت میگذاشت. گویی خانهاش ته دنیا بود، زیرا از پشت باغ آن جنگل آغاز میشد.
بهطرف کوچه باغی «شبدرها» پیچید. کوچه به«پیچ کاپیتن» در سمت زاویه راست ختم میشد. در این پیچ جز روزهای شنبه یا یکشنبه هیچوقت کسی رفت و آمد نمیکرد.
نخستین روزهای خرداد بود. در بعضی باغها، گلهای نرگسهای درشت بهپای درختهای میوه چسبیده و سبزههای لطیف بهدرختهای قان پردهای سبک کشیده بودند.