نودل همیشه دوست داشت چیزی ببافد. او حتی جملهی مخصوص بافتن را هم بلد بود: یکی از زیر… یکی از رو… یکی را بکش… بگذار رو… پس وقتی او یک کلاف کاموای پشمی پیدا کرد، شروع کرد به بافتن و بافتن و بافتن اما خودش را هم در میان بافتنی خیلی بزرگش بافت و به دردسر افتاد.