اردوگاهی شناور و همیشه درحال تاب خوردن و اینطرف و آنطرف رفتن. از این سر دنیا به آن سر دنیا. از زمین تا آسمان. میان زمینِ تشنه و آسمانی آبی. این است حال و هوای جایی که من و دوستانم زندگی میکنیم و رئیس همهمان ابلیس است. هروقت بخواهیم چشمهایمان مثل دو تا تیله روی زمین قِل میخورند و برای جاسوسی به هر کجا بخواهند میروند. گوشهایمان قوی میشوند و همۀ صداها و حرفها را میشنویم. زبانمان توی دهانِ تقریباً هرکه بخواهیم میرود و از دهان او حرفهایی بیرون میآورد که خودش هم از گفتنش تعجب میکند. تقریباً؟ بله تقریباً.
من، ساکن اردوگاه شناور ابلیس، با چندین چشم تیلهای و زبان خزنده و رونده آنجا بودم. از اولِ اولِ ماجرا آنجا بودم و کمی مانده به آخر ماجرا راهم را گرفتم و به همان جایی برگشتم که از اول آمده بودم. اول ماجرا کجا بود و کی شروع شده بود؟ اول ماجرا در مدینه بود یا در کوفه؟ در مکه بود یا در کربلا؟