در این کتاب میخوانید:
کیان با احتیاط نوک انگشتش را زیر لباس برد و با فریادی عقب کشید. نوک انگشتش انگار که به پوست چسبیده باشد به سختی جدا شد و چندتا پرز سلول مانند قرمز همراهش بیرون آمد. پرزها روی انگشت کیان تکان تکان میخوردند و داشتند به زیر پوستش راه باز میکردند...
اتاق پر از پوستهای زنده بود آنها فقط یک راه داشتند باید هرچه زودتر خودشان را به قلعهی اساطیر میرساندند و کمک میآوردند.