با شتاب از ماشین پیاده شد و به سمت چهارراه دوید و دست هایش را به نشانه ایست بالای سرش تکان داد و فریاد ولی هیچ کس او را نمی دید. انگار وجود نداشت! بعد از مدتی تکرار این کار خسته شد و برگشت و به ماشینش تکیه داد.
داستان "بیداری"
نویسنده و خوانش : مهرداد بخارایی