چمروش بال گشود و پرواز کرد. ایوای بر ایزدشکوهان و سرزمینهای اطرافش! دشتهایی که زمانی از شدت سبزی چون پارچهای زمردین به نظر میرسیدند، اکنون به بیابانی خشک تبدیل شده بودند. و انسانها...
مزرعههای کوچک تکخانوادهی قدیم اکنون روستا یا حتی شهر کوچک به شمار میرفتند. حتی شهرهای کوچک. فقط در کنارهی نیساره و در درهی نیمهرود دو شهر بزرگتر وجود داشت؛ زیرا کاروانهای اسکانه هنوز هم این مسیر را بر راه دورتر از وسط کویر و مهرشهران ترجیح میدادند.
در این روزگار زندگی مردم مشکل بود. چمروش تا حدزیادی نیروی ایزدی خود را از دست داده بود. دیگر پرندهی اولای آن قاره نبود، اما میتوانست نگهبان یک منطقه باشد. کمکم سحر او سرزمینهای سوخته را جان دوباره بخشیدـ نه آنطور که در زمان یمه بود اما قابل استفاده مردم کوشا و پرهمتـ و مردم منطقه باردیگر به دیدن پرندهای که اجدادشان "زرتاج" خطاب کرده بودند، عادت کردند.
زمان گذشت. و روزی ناگهان مهرشهران لرزید و در گودی دریاچهای فرو رفت که زیر شهر پنهان بود، و راه کاروانهایی که از وسط صحرای خانیره میگذشت، بسته و موج فراریان این فاجعهی جدید بهسوی شمال روان شد. مرادکخان اقبالی، رئیس خانوادهای که در طی چند نسل گذشته در نزدیکی ویرانههای ایزدشکوهان مشغول دامداری و باغبانی بود، دیگر محلیها را جمع و روی ویرانههای ایزدشکوهان و با استفاده از مصالح باقیمانده، شهر جدیدی بنا کرد و به احترام افسانههای محلی آن را اُسطوران نامید. او در مدت کوتاه زندگی خود موفق شد دیگر شهرها، روستاها و خاندانهای منطقه را باهم متحد کند و تحت عنوان نخستین شاه اُسطورگان وارد تاریخ شود.