نمیخواهم رفتن بیو را ببینم اما از طرفی هم بدون یکبار دیگر دیدنش نمیتوانم بگذارم برود. میدانم هر وقت که به او احتیاج دارم میتوانم رویش حساب کنم. چیزهایی در بودنش هست که حالم را بهتر میکند.
دلم برایش تنگ میشود، احتمالاً بیشتر از چیزی که حالا فکر میکنم دلتنگش میشوم. ما بیشتر دورههای زندگیمان را در کنار هم گذراندهایم، اما تصمیم گرفتم که این بخش را از او جدا باشم. وقتی انتخابم این شد که به کالج نروم نمیدانستم که ممکن است پشیمان شوم. خداحافظی کردن بیو و رفتنش بدون من آنهم وقتی فقط بیستوشش دقیقه طول کشید، درونم را پُر از ناامیدی کرد. بهنظر میرسد که اتفاقات هیچوقت به من آسیب نمیزنند، مگر در مواقعیکه درست در مقابل صورتم قرار بگیرند. مثل هر چیز دیگری، همیشه طوری وانمود میکردم که انگار بیو برای همیشه در کنارم خواهد ماند، هرچند میدانستم روزی مرا ترک خواهد کرد. در کل تظاهر کردن کار راحتی است، بعد از آن همه مدت که خودم را گول میزدم که چنین روزی نخواهد آمد، حالا و در این لحظه قلبم از رفتنش تیر میکشد.
روزی را که به این خانه آمدیم کاملاً بهخاطر دارم، انگار همین دیروز بود.
آنقدر سرِ مادرم شلوغ است که فرصت نمیکند حتی کارتنهای درون آشپزخانه را باز کند و تمام کاری که میتوانم بکنم این است که بگذارم این کار را به شیوهی خودش انجام بدهد. برای همین به حیاط پشتی میروم تا بر روی لاستیکی که از درخت بلوط آویزان شده است تاب بخورم. من در دنیای خودم هستم. کمی غمگینم از اینکه دوستان و همسایههای قدیمیمان را ترک کردیم. موقع تاب خوردن خیلی بالا نمیروم؛ همین قدر که نوک انگشتان پایم را درون گِل و شُل فرو ببرم به اندازهی کافی لذت میبرم. مادرم دیوانه میشود چون کفشهای خوب تنیسم را کثیف میکنم، اما برایم مهم نیست. من عاشق این کارها هستم و به این کفشهای احمقانه اهمیت نمیدهم.
میبینم که یک توپ به سمت پاهایم میآید و درست مقابلم متوقف میشود. وقتی سرم را بلند میکنم پسری را میبینم با شلوار جین آبی با لکههای علف و گرد و خاک روی آن و یک تیشرت آبی پررنگ. موهای نسبتا بلند سیاه دارد و بر صورتش لکههای گِل نشسته است. وقتی به من لبخند میزند میخندم؛ سه تا از دندانهای جلویش افتاده و شبیه یکی از آن مترسکهایی که مادرم برای هالوین درست میکند شده است.
به پشتسرش نگاه میکند و میپرسد: «به چی میخندی؟»
دوباره ریز میخندم و میگویم: «هیچی.»
میگوید: «این تاب خیلی اَمن نیست، میدونی. اون بالا رو دیدی؟» بعد به شاخهای که تاب از آن آویزان بود اشاره میکند که پوسیده شده. «بهزودی میافته پایین. مامانم گفته.»
به حرفهایش توجهی نمیکنم و برای خودم بر روی تاب به عقبوجلو میروم. پسرها میتوانند خیلی کودن بشوند. من فقط موقع تاب خوردن کمی از زمین فاصله میگیرم و اگر بیفتم زیاد صدمه نمیبینم.
بالاخره میپرسد: «اسمت چیه؟»
«کیت.» دستم را بهخاطر نور شدید آفتاب سایبان چشمانم میکنم. «تو چی؟»
«بیو. مثل صدای پرتاب تیر از کمان. پدرم شکار کردن دوست داره.» این را میگوید و دوباره لبخند میزند.
چیز زیادی درباره ی شکار نمیدانم، چون پدری ندارم که بخواهد در اینباره برایم حرف بزند. هیچوقت ندارم و تا وقتیکه بقیهی بچهها راجع به پدرهایشان حرفی نمیزنند اصلاً حواسم به نداشتنش نیست.
از تاب بیرون میپرم، لباسم را مرتب میکنم و میگویم: «این شهر خیلی بَده.»
بیو شانههایش را بالا میاَندازد: «فکر کنم یهروز خوشت میاد.»