جاده جای عجیبی است. داشتم به راه خودم میرفتم. سرم را بلند کردم و دیدم تو آن جایی. در روزی از ماه اوت از علفها گذشتی و به سوی من آمدی. با نظری دوباره میبینم که اجتناب ناپذیر بود. هیچ جور دیگری نمیتوانست اتفاق بیفتد.
به این ترتیب من اینجا هستم در حالی که یک نفر دیگر در درون من است. او همان کسی است که در روز جدایی به تو گفتم موجود سومی خلق کردهایم و من اکنون به واسطه حضور آن موجود با غرور قدم برمیدارم.