ماجرای «مهمانی استقبال» پیشنهاد بیتسی بود. از همان اول، خودش برای آن این اسم را انتخاب کرده بود، به طوری که برَد متوجه نشد و پرسید: «عزیزم، مهمونی چی؟ یه دفعه دیگه بگو.»
بیتسی توضیح داد: «مراسمی که ورود دخترها رو جشن بگیریم. دو هفتهی دیگه میشه یه سال؛ باورت میشه؟ شنبه پونزدهم اوت. باید این روز رو جشن بگیریم.»
«با وضعیت مادرت، فکر میکنی از عهدهش بربیای؟»
حال مادر بیتسی بدتر شده بود-غدهای جدید و اینبار در کبدش. چند ماه سخت را گذرانده بودند. اما بیتسی گفت: «برام خوبه، برای همهمون خوبه! ذهنمونو از مشکلات منحرف میکنه. محدودش میکنیم به خودمون دو خانواده؛ غیر از خانواده کسی رو دعوت نمیکنیم. یه چیزی مثل جشن تولد. روز میگیریم، درست بعد از خواب بچهها که سرحالتر باشن، غذای مفصل هم نمیدم، فقط شیرینی و دسر.»
برَد گفت: «شایدم یه دسر کُرهای!»
«خب، حالا ببینیم.»
«بانمک میشه، مگه نه؟»
بیتسی گفت: «من تو اینترنت دربارهی دسرهای کُرهای تحقیق کردهم، شیرینی اسفناج، و یک برنج سرخشدهی چسبناک...»
قیافهی برَد دَرهم رفت.
بیتسی ادامه داد: «فکر کردم یه کیک مسطح باشه که روشو مثل پرچم امریکا تزئین بکنم.»
«فکر عالیییه.»
«با شمعها یا شاید هم فقط یه شمع، به علامت یه سال. اما مطلقاً از هدیه هم خبری نباشه؛ یادم بنداز به یزدانها هم یادآوری کنم. اونا همیشه هدیه میآرن. بعد میتونیم باهم آواز بخونیم. حتماً یه ترانهی مناسب ورود کسی پیدا میشه.»
برَد گفت: «ترانهی اون از پشت کوهها میآد هست.»
«خب تا ببینیم... دخترها هم میتونن لباسهای کُرهای تنشون کنن. شاید یه دست ساگوسام به سوزان قرض بدم. قول میدم که نداره.»
«فکر خوبیه.»
«میتونیم مراسمی اجرا کنیم. مثلاً دخترها تو اتاق دیگه باشن؛ ما هم شمع رو روشن میکنیم و شروع میکنیم به آواز خوندن؛ بعد اونا دست تو دست هم از در میان تو... درست مثل روز ورودشون. نظرت چیه؟»
«هی! میتونیم فیلم ویدئو رو هم نشون بدیم.»
«عالی شد! ویدئو.»
برادرش مَک همهی فیلمهای مختلف ویدئوِ فرودگاه را برده بود و به یک فیلم واحد تبدیل کرده بود. از آن به بعد فیلم همان جا کنار تلویزیون مانده بود-این روزها حتا وقت تماشای اخبار را هم نداشتند-اما حالا فرصت خوبی بود که تماشایش کنند. بیتسی گفت: «آخرِ مهمونی، برای حسن ختام. فکر نمیکنی یهخرده غلوآمیز باشه؟»
«ابداً.»
«مطمئنی؟ اگه باشه بهم میگی؟»
«تو اگه دلت هم بخواد نمیتونی غلوآمیز باشی.»
لطف قضیه در این بود که برَد این حرف را از صمیم قلب میزد. بیتسی هم میدانست. برَد بر این باور بود که بیتسی نمیتواند کار خلافی بکند. تکیهکلامش «بیتسی اینو میگه، بیتسی اونو میگه» بود و «بذار از بیتسی بپرسم.» بیتسی صورت او را بین دو دستش گرفت و خم شد او را ببوسد.