زامبیها! خونآشامها! گرگینهها! دانشمندان دیوانه! گوجهفرنگیهای قاتل پانزده متری! این جانورها هرجا بخواهند میروند، مگر نه؟ خب، اگر طرفدار ترس باشید که به نظرتان زامبیها، خونآشامها، گرگینهها و سایر موجوداتی از این دست به هرکجا که عشقشان بکشد میروند؛ اما صبر کنید! قبل از اینکه جلوتر برویم بهتر است تکلیف یکچیز را روشن کنیم. شاید داستان ترسناک دوست ندارید؟ شاید باعث شوند از سر تا پایتان بلرزد، عرق سرد به تنتان بنشیند، موهایتان سیخ شود و آنقدر بترسید که نتوانید بروید دستشویی، آنهم درحالیکه طاقت ندارید دیگر آن آب زرد بدبویتان را نگه دارید. در این صورت... گوش کنید... و حواستان باشد! اگر از آنجور آدمهایی هستید که الف) از بچهگربهها میترسند؛ ب) با چراغ روشن میخوابند؛ پ) شبها هر پانزده دقیقه یکبار بیدار میشوند تا ببینید آن "چیز" دهشتناک، فلسدار و خونخوار زیر تختشان نخزیده و نمیخواهند بیایند زیر لحاف پیش آنها؛ ت) باید قبل از تمام شدن کارِ سیفون دستشویی طبقه بالا برسند طبقه پایین (هه! فکر کردید ما خبر نداریم؟!)... بهتر است از این جلوتر نروید. داستانهای نازنازی قفسه کناری است.
خب! دیگر از شر بچهننرها خلاص شدیم. حالا میتوانیم برویم سراغ چیزهای واقعاً ترسناک...
مردم از وقتی از ادبیات وحشت لذت بردند که اولین زن غارنشین به بچههای وحشتزدهاش از غول عظیمالجثه کلهپوکی که آب از دهانش آویزان بود گفت؛ غولی که توی تاریکی، در گوشه و کنار غارشان، تنها چند متر دورتر از آنها کمین کرده بود. خیلی کار قشنگی نبود که اینطور درباره پدر بچهها حرف بزند، نه؟ از آنوقت به بعد، مردم با ترساندن دیگران با داستانهای وحشتناکی درباره غولهای نفرتانگیز، هیولاهای روانی و جانوران تشنه به خون، یکدیگر را بیچاره کردند.
از دو قرن گذشته به اینسو، نوشتن داستانهای وحشت حسابی گل کرده است. صدها نویسنده وحشت که استعدادی ترسناک و تخیلی قوی دارند و حسابی هیجانزدهاند، روز و شب کار کردهاند تا قصههای ترسناک و داستانهای وحشتناکی بنویسند که هر کس جرأت کرد آنها را بخواند به قدری بترساند تا دندانهایش آنقدر به هم بخورد که از دهانش کنده شود و بر زمین بریزد. وقتی گنجینه عظیم کتابهای قفسه کتابفروشیها را بررسی میکنید، میبینید با انواع کارهای ترسناک، اشک (و گاهی جیغِ) آدم را درمیآورند! هیولاهای عظیم و خانگی، آدمهای عجیبی که به چشم بر هم زدنی از دوستی وفادار به اهریمنی دیوانه بدل میشوند (نه منظور معلمتان نیست)، خرچنگهای قاتلی به اندازه یک فروشگاه بزرگ، دانشمندان خلوچلی که بیصبرانه منتظرند تا دستکشهای لیزشان را توی اعضای عزیز و ظریف داخلی بدنتان ببرند و موجودات بیگانه شاخکداری که چشمتان را از کاسه بیرون میآورند!