در یک شهر خانوادهای زندگی میکرد که چند فرزند داشت.
بابی، پیتر و فیلیس بچههای اون خانواده بودند.
اونها زندگی عالی داشتند و از همه چیز بینیاز بودند، لباسهای قشنگ، اسب باب بازیهای گرون قیمت و همینطور یک پدر و مادر خیلی مهربون و دوست داشتنی.
روزها به خوبی و خوشی میگذشتند تا اینکه در روز تولد هشت سالگی پیتر همه چیز عوض شد.
بعد از خوردن چای تولد، زنگ خونه به صدا درآمد.
سه مرد وارد خونه شدند و پدرِ خانواده رو گرفتند و همراهشون بردند.