صحنه، اتاقی نسبتا بزرگ. یک میز دراز و سه صندلی چوبی، درست وسط اتاق زیر چراغی که از سقف تا روی میز پایین آمده، قرار دارند. نور این چراغ، اصلیترین منبع نور صحنه است. دوتا از صندلیها دو سر میز و صندلی سوم وسط میز، رو به تماشاچیها، گذاشته شده. انتهای سمت چپ صحنه، تهویهای بسیار بزرگ اما خاموش در دیوار مقابل تعبیه شده. کنار دیوار سمت راست، قفسهای پُر از پوشه قرار دارد و آشکارا پیدا است که حجم پوشهها بسیار بیشتر از ظرفیت قفسه است. مخمل پوشهای توی دستش گرفته و کنار قفسه ایستاده است. کمی دورتر، در قسمت نسبتا تاریک صحنه، کوهی با چند برگ توی دستش به موازات میز قدم میزند. گاهی به سمت میز میآید و ما لحظهای در اثر تابش نور چراغ بالای میز او را میبینیم اما بعد، باز به قسمت تاریک صحنه میرود و تنها سایهای محو و ناپیدا از او به چشم میخورد.
کوهی: گفتی دوبار؟
مخمل: سهبار، قربان.
کوهی: سهبار؟ [برگهی توی دستش را تا نزدیک چشمش بالا میآورد] ولی اینجا نوشته شده دوبار.
مخمل: قربان، بار سوم رو دیشب اعتراف کرد.
کوهی: دیشب؟ پس چرا حالا داری به من میگی؟
مخمل: قربان، دیشب وقتی اقرار کرد، شما مشغول استراحت بودید.
نخواستم مانع استراحت شما بشم، قربان.
کوهی: ببینم، تو چند ساله اینجا کار میکنی؟
مخمل: هفده سال و نه ماه، قربان.
کوهی: هفده سال و نه ماه؟ [مکث. به طرف جلو صحنه میآید و بعد برمیگردد توی تاریکی تا محو میشود] میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
مخمل: نه، قربان.
کوهی: معلومه که نباید بدونی. چون وقتی کسی داره فکر میکنه، وارد خصوصیترین و خلوتترین و پنهانیترین وجه وجودی خودش میشه. عینهو کسی میمونه که رفته توی اتاقی و در رو به روی خودش بسته. ما آدمهایی رو که توی چهاردیواری هستند که نمیتونیم ببینیم، میتونیم ببینیمشون؟ میتونیم ببینیمشون، مخمل؟
مخمل: [بدون هیچ دلیل روشنی آرامآرام به سمت چپ خم میشود اما بعد بهسرعت بدنش را راست میکند و مستقیم میایستد] نه، قربان. نمیتونیم.
کوهی: ولی ما باید بتونیم. منظور از ما، من و تو و هر کس دیگهایه که توی این خرابشده داره مث سگ کار میکنه. روشن شد؟
مخمل: تا حدودی قربان.
کوهی: چی گفتی؟
مخمل: عرض کردم گمون میکنم تا اندازهای متوجه فرمایش جنابعالی شده باشم.
کوهی: [به جلو صحنه میآید] داشتم به این فکر میکردم که توی کلهی پوک تو جای مغز چی میتونه باشه. سنگ؟ چوب؟ پِهِن؟ بعد از هفده سال و...
مخمل: نه ماه، قربان.
کوهی: بعد از هفده سال و نه ماه کار کردن، از قرار هنوز هیچی حالیت نیست. هنوز نمیتونی تشخیص بدی که خبر مهم از خواب من و امثال من چهقدر مهمتره. چند وقته روی این پروژه کار میکنیم، مخمل؟
مخمل: [باز آرامآرام شروع میکند به خم شدن اما اینبار به طرف راست بدنش] یک ماه و پنج روز، قربان.
کوهی: درسته، دقیقا یک ماه و پنج روز؛ اما هنوز حتا یه قدم هم جلو نرفتهیم. درست بایست! [مخمل راست میشود] عینهو خر گیر کردهیم توی گِل و درست وقتی که انتظار میره یه گام بریم جلو، تو، توِ گوساله، استراحت من رو به پیشرفت در کار ترجیح میدی.