کشتزاری است کمپشت که در آن باران سیاه میبارد.
تکدرختی نیمسوخته غریبانه قد برافراشته.
باد زوزهکشان به درون کلبههای خالی میپیچد.
چه شامگاه غمگنانهای.
در کنار برکه
دخترکی یتیم و نازکاندام، خوشههای کمبر را جمعآوری میکند.
چشمهای درشت و زیبایش در شفق میدرخشند
و به روی دامادی آسمانی آغوش گشوده است.
در راه بازگشت به خانه
شبانها پیکر شیرینش را یافتند،
گندیده در میان خارزار.
سایهای هستم من، در فاصلهای دور از روستاهای تاریک.
سکوت پروردگار را
نوشیدم از چشمۀ هابیل.
بر پیشانیام گام مینهد فلزی سرد.
عنکبوتها راه قلبم را میجویند.
نوری در دهانم به خاموشی میگراید.
شباهنگام خود را در بوتهزاری یافتم
مملو از گرد و غبار ستارگان.
در میان بوتههای فندق،
آوای فرشتگان بلورین دگربار طنینانداز بود.