بالاخره مینیبوس روشن میشود. هوا پر است از انواع و اقسام بوها. از ردیف صندلیهای جلو، جوانی با لهجه محلی داد میکشد: «سلامتی شوفر صلوات.»
از چهارگوشه آهنی ماشین دهنهای خسته و گرمازده به صلوات باز میشود. راننده دست میاندازد میان شلال خرمایی مو و بعد دنده را جا میاندازد: «یا علی مولاااا.»
بعدازظهر است و مینیبوس، در ابتدای جاده ترکخورده کلات زریوار، منتظر و پا در رکاب ایستاده. صدای نالههای زرنازخاتون که ساک به بغل توی صندلی کهنه مینیبوس ولو شده، عین موسیقی متن، میان آشوب فکرهایم میرود و میآید. بوی بدنش در غوغای چربی تنها و عرق تند بدنهای شورهبسته گم شده. زن صندلی جلویم سینهاش را بیرون میآورد و توی دهن طفل شیرخوارهاش فرومیبرد. بچه که از گریه کبود شده ساکت میشود. زن گوشه دامنش را به صورت پسرک سه چهارساله کنار دستش میکشد و مف سبز را میگیرد. دستمال را درمیآورم و روی انگشتانم میمالم. گوشیام را بیرون میآورم و روشن میکنم. زرنازخاتون میگوید: «از این چیزا اینجا کار نمیکنه. بذارش توی کیف.»
گوشی از دستم میافتد: «آخ خ خ.»
شانهای بالا میاندازد و سرگرم رد کردن دانههای تسبیح توی دستش میشود. باید فکرش را میکردم، باید یادم میماند که اینجا همان تکه جدامانده دنیاست. مثل همان پنجه جداماندهای که توی قاب فیروزه و نقره پلنگ کیلی زندانی است.
گردباد کوچکی از غبار وسط جاده پیدا میشود. بوتههای خار توی ناف گردباد میچرخند و بالا و پایین میشوند. از میان گردباد میگذریم. تیغ تند آفتاب عصرگاهی دشت تنم را خیس عرق میکند. موهای خیسم را از پشت گردن کنار میزنم. گوشی به وزوز میافتد و، بعد از چند بار علامت دادن، پیامهایی روی صفحه پیدا میشود. هاله شکرچی هفت هشت پیام داده. حتما، همانطور که پشت میز مدیریت نشسته بوده و با ناخنهای خوشفرمش ورمیرفته، گزارشکار دخترهای دوزنده را برایم فرستاده. پیام را باز میکنم. نوشته: «آریا حلقهمون رو پس فرستاده.»
جا میخورم. نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. پیامکهای بعدی میآید: «دیدی حق داشتم به این پدرسوخته شک کنم. من میمیرم مهرانه... آخ آریا... آریا.»
و همینطور پیامکهای حسرت و دریغ است که سرازیر میشود و گوشی را میلرزاند. کل پیامهایش را پاک میکنم. کف دستهایم انگار خیس و لزج میشوند. دستمال را کف دستم میکشم. کمی پایینتر پیام گیتی است که نوشته: «هرچی زنگ زدم خاموش بودی. کوتول هی پنجول میکشه و بیقراری میکنه. ببرمش دکتر؟»
پیام علی آخر از همه میرسد، عین خودش،آرام و ملایم: «مرمرم رسیدهای؟» و پشتش هم چند تا شکلک بوسه فرستاده.
زرنازخاتون میگوید: «یه پلاستیک خالی داری؟»
میگویم: «ندارم. مگه حالت تهوع داری؟»
پوست گندمگون صورتش رو به کبودی میرود. چیزی نمیگوید و پلکهایش را میبندد. توی نور زرد خورشید، مویرگهای بنفش پلکش پیدا میشود. سیب گلویش تندتند بالا و پایین میرود. میگویم: «بگم بزنه کنار؟»
منتظر جواب نمیمانم و داد میکشم: «نگه دارین. لطفا نگه دار.»
جیغم هیاهوی زن و مرد و بزغاله را جر میدهد. همه توی ردیف صندلیشان برمیگردند و هاج و واج نگاهم میکنند. چربی چسبناک و سیاه کف راهرو دلم را آشوب میکند. دانههای درشت عرق از زیر چارقد زرنازخاتون روی پیشانیاش غلت میزند و به تیغه بینی و کرک پشت لبش میرسد. جیغ میزنم: «د نگه دار دیگه. یالا راننده.»
با ترمز شدید مینیبوس از جا کنده میشویم. زرنازخاتون را بیرون میبرم. گرد و غبار صحرا چشم و گلویم را پر میکند. زرنازخاتون روی خاک ترکیده بیابان چمباتمه میزند و شکمش را فشار میدهد. خاک تشنه کف و زردابها را مک میزند. پیرزن را بغل میزنم. بدنش بوی استفراغ میدهد. بویی که سرم را به دوران میاندازد و به خاطره انارستان میکشاند.