علی برگشت، ناگه، سخت خونین
فراز اسب، اما غرق خون، زین
مگر تا بنگرد یک بار دیگر
پدر را، عشق را، آن یار دیرین
برای بار آخر باز بوسد
رخ خورشیدی آن مهرآیین
ولیکن با چه رویی آورد روی
به سوی خیمهگه زان عرصۀ کین؟
پدر را گفت: «آیا هست آبی؟
عطش میکاهدم وین زخم سنگین...»
پدر بوسید خونپالا لبش را:
«برو! فرزند من!... ای سرو سیمین!
ز دست جدّ خود ساغر بگیری
تو و پروردگار و عهد دیرین!...»
علی رو سوی میدان کرد آنگاه
برآمد از نهاد خیمهگه آه...