مکان، سرسرای قصری نظامی است. رنگ خاکستری، همراه با نورهای موضعی در سراسر صحنه به چشم میخورد. در انتهای صحنه سرباز نقاشی با بیمیلی مشغول کشیدن چرخدندهی بزرگ زردرنگی، روی پسزمینه است. گاهوبیگاه اشیای مختلفی روی صحنه میافتند. سرباز آنها را جمع میکند و رویهم میچیند. (در پایان مجسمهای از دور ریختنیها به وجود میآید) سالها از پیروزی رباتها بر انسانها میگذرد. در انتهای صحنه، مجسمهی آهنی بزرگی با غرور روی سکوی سیمانی ایستاده است. در گوشهای از صحنه، رباتی با حرکات آرام و خشک در حال تمیز کردن پنجرههای خیالی است. موسیقی آرامشبخش پیانو در حال پخش است که ناگهان صدای شکستن شیشهی پنجرهای آرامش صحنه را به هم میریزد. ربات سربازی وحشتزده وارد صحنه میشود.
قربان... قربان... فاجعه... فاجعه... یک خبر وحشتناک! (به اینسو و آنسو میدود)
فرمانده (آرام وارد میشود): آرام باش سرباز هیچ اتفاقی نمیتواند آنقدر مهم باشد که ما رباتها را وحشتزده کند!
سرباز: اما قربان این خبر تا سرحد مرگ وحشتناک است!
فرمانده: مرگ... (پوزخند میزند) مرگ سرباز! نه هه هه برای ما رباتها مرگ بیمعناست! تغییرات سرباز... فقط تغییرات! میفهمی؟
سرباز: بله قربان اما...
فرمانده: اما چه سرباز؟ هیچ تغییری نمیتواند آنقدر مهم باشد که ما را وحشتزده کند! همیشه به یاد داشته باش که این تغییرات هستند که به زندگی معنا میدهند! میفهمی؟
سرباز (سردرگم): کاملاً گیج شدم قربان اما...
فرمانده: اما چه؟
سرباز: چیز مهمی نیست فکر میکنم شاید...
فرمانده: فکر میکنی سرباز؟
سرباز: نه قربان حق با شماست. البته که همیشه حق با شماست.
فرمانده: بله قطعاً همینطور است. خوب است که میفهمی وگرنه مجبور میشدم بدهم بازیافتت کنند. حالا چرا اینقدر سراسیمهای؟
سرباز: قربان اتفاق بدی افتاده است! جاسوسها خبر آوردهاند که...
فرمانده: جنگ شده است؟
سرباز: نه قربان!
فرمانده: شورش!
سرباز: نه قربان!
فرمانده (با سوءظن): نکنِ آدمی دیدهشده است؟
سرباز: نخیر!
فرمانده: پس هر چیز دیگری فقط میتواند یک اشتباه محاسباتی باشد! درک نادرستی از واقعیت. توهمی که شاید اتفاق هم نیفتاده باشد. هوم...
سرباز: بله قربان... ممکن است.
فرمانده (با حیرت و تحقیر): ممکن است سرباز! چه گفتی فلز بیارزش! گفتی ممکن است! نه آهنپاره قطعاً همینطور است!
سرباز: ب... ب... بل... بله قربان قطعاً همینطوراست.
فرمانده: خب حالا بهتر شد... نگفتی چه اتفاقی افتاده؟