حرف او انگار سنگی بود که به شقیقهی فمی خورد. یکآن گیج شد. سرش را بلند کرد و چهرههایی را از نظر گذراند که از توی ماشین بهطرفش برگشته بودند. خندههایی مسخره آن ماسکهای سفید را بیریخت کرده بودند. آن حرفهای رکیک به گری شلیک شده بود. دلیلش هم فقط این بود که گری با فمی بود. مردهایی بالغ و سفیدپوست سر پسربچهی سفیدپوستی فریاد میکشیدند که با پسری سیاهپوست راه میرفت.
وقتی آن ماشین در انتهای خیابانِ های ناپدید شد، فمی ناسزایی گفت. انگار ناگهان هزاران شاپرک خشمگین توی بدنش بال میزدند. نگاهی به گری انداخت. حتی اگر هم او شرمنده بود، چیزی بروز نمیداد.
گری شانه بالا انداخت و گفت: «بهترین کار این است که به امثال اینها محل نگذاریم. مادرم میگوید اینها مثل رانندههای بزن و دربرو، بزدلند.»
گری چهطور میتوانست اینقدر آرامش خود را حفظ کند؟ چهطور نمیگذاشت این کلمات زشت موی دماغش شوند؟ اگر رانندهای به خود آدم بزند و دربرود که نمیشود او را نادیده گرفت!