از میدان ورودی شهر که نمادی از ارگ قدیمی بم در وسط آن قرار دارد، وارد شهر شدیم. گرد و خاک عجیبی فضای شهر را فرا گرفته بود. چراغهای خیابان ورودی تا میدان مرکزی شهر بصورت متناوب و پراکنده روشن بود
و این تنها روشنایی بود که در شهر برقرار مانده بود. خودروهایی در کنار خیابان پارک بود و خانواده هایی در آنها خفته و یا بیدار نشسته بودند.
آمبولانسها آژیر کشان در حال رفت و آمد بودند. از چند نفر آدرس محل تجمع امدادگران را سوال کردم. کسی نمی دانست. مجبور شدیم جلوی یک آمبولانس جمعیت هلال احمر را بگیرییم و آدرس کمپ اصلی را از او بپرسیم.
هلال احمر در خیابان فردوسی که از میدان مرکزی شهر بم منشعب می شود قرار داشت. میدانی که پنج خیابان به آن از جهات مختلف وارد می شود و نام هفده شهریور را دارد و ما درست در نزدیکی آن ایستاده بودیم، اما به علت تخریب خانه های پیرامون میدان و حاشیه آن، قادر به رسیدن به آن مکان نبودیم و باید از مسیر دیگری به آنجا می رفتیم.
خیابان فردوسی باریک بود و بر اثر ریزش دیوارهای اطراف آن بسته شده بود و کم کم راه باریکی از میان آوارها بازکرده بودند و با سختی از آن عبور و مرور می کردند.
یک ساختمان سوله و یک ساختمان اداری در تاریکی جلب نظر می کرد. تمام ساختمانهای پیرامون و دیوارهای دور محوطۀ جمعیت فرو ریخته و در تاریکی به صورت تپه ماهوری خود نمایی می کرد.
وارد محوطه شدیم. محوطۀ جمعیت هلال احمر محشر کبری بود.
سالن سر پوشیده ورزشی، مقر تریاژ اصلی شهر بم شده بود. هر چند که دیوارهای سالن هم در اثر زلزله چند تَرک سر تا سری خورده بود.
تعداد زیادی از مجروحین در وسط آن روی پتو و تخت های موقت، تریاژ می شدند و به بیمارستانها منتقل می گشتند.
خیابان فردوسی با عرض کم یکی از قدیمی ترین خیابانهای متصل به میدان هفده شهریور است. یکی از شلوغترین محله های بم با خانه های قدیمی و خشت و گلی. تمام دیوارها تخریب و در سطح آسفالت و پیاده روها ریخته شده بود.
...عبور و مرور به سختی امکان پذیر است و ماشینها باید از روی آوارها عبور کنند. درختان نخل خرما در آن تاریکی و گرد و خاک مانند ناظران بی آلایشی ایستاده اند و به کارهای مردم سرگردان در این فاجعۀ هولناک نگاه می کنند.
در میان حیاط جمعیت چادرهای کوچک و بزرگی بر پا شده است و ماشینهای اداری و شخصی در هم برهم پارک شده اند. من و همکارم با دو خودروی خود با زحمت مکانی را پیدا کرده ایم و ایستاده ایم. همه در حال رفت و آمد هستند و معلوم نیست کی به کیست. از پشت فرمان پایین می آیم تا پاهایم بعد از سیزده، چهارده ساعت رانندگی مداوم با کمی راه رفتن از حالت خواب رفتگی رهایی یابد. هوا بسیار سرد است و مجبور می شوم دوباره به درون اتاقک وانت پناه ببرم. امدادگر همراه من به سالن تریاژ رفته تا بچه های اصفهان را بیابد و به کاری مشغول شود. صدای اذان صبح در آن گیر و دار و ناامیدی روح انسان را جلا می دهد و در بین آنهمه کار و تلاش و گرفتاری، چند امدادگر را می بینم که تیمم می کنند و بی آلایش نماز صبح را بجای می آورند. من هم در کنار ماشین تیمم می کنم و نمازم را بجای می آورم.
خیلی سردم شده، سوار ماشین می شوم و بخاری ماشین را روشن می کنم تا گرم شوم.
خوابم می آید، اما در این هیاهو و مصیبت نمی توانم بخوابم.