ماریلین وسط دشت توقف کرد. چشمهایش را بست و بی حرکت ایستاد. فکر کرد یک آواز زیبا بخواند، مثل آنخایی که بعضی وقتها شاهزاده خانمها در فیلمها میخوانند، از آنهایی که باعث میشود همه حیوانات کوچک بیایند و روی شانههایشان بنشینند.
آن وقت یک نفس عمیق کشید و با صدای بلند فریاد کشید: تو کجایی .....