آنها روز بعد به دیوارهای کهجان میرسیدند ولی نه سرنتیا و نه سایر ادیرمها نمیتوانستند الدیزیان را حس کنند، چه رسد به اینکه با او ارتباط برقرار کنند. الدیزیان که پیوندی از نوع دیگر با برادرش داشت میتوانست بهطور مبهم حضور الدیزیان را در شهر حس کند اما این بیشترین چیزی بود که حس میکرد.
او یک تئوری در مورد این مشکل داشت و آن بر روی قبایل جادوگری متمرکز بود. آنها پایتخت را قلمرو خود میدانستند و هر چه مندلن بیشتر به شهر نزدیک میشد، بیشتر انرژیهای جادویی را حس میکرد که طی نسلها بر روی شهر انباشه شده است. طلسمها روی هم لایهلایه جمع شده بودند و به احتمال زیاد بسیاری از آنها طراحی شده بودند تا نه تنها کارهایشان را از سایر جادوگران بپوشانند، بلکه نگذارند تریون و کلیسای جامع بیش از حد در مورد قبایل اطلاعات کسب کنند. اینکه چقدر کار جادوگران موفق بوده است جای بحث داشت اما آنها مطمئناً در بین ادیرمها دلهره آفریده بود. بسیاری میترسیدند که رهبرشان گرفتار یا کشته شده باشد و نه او و نه سرنتیا نمیتوانستند خلاف آن را ثابت کنند.
احتمال حمله به شهر در صورتی که به دروازهها میرسیدند و خبری در مورد سرنوشت الدیزیان بهدست نمیآمد، بیشتر و بیشتر میشد.
مندلن حتی نمیخواست خونریزیای که در آن صورت رخ میداد را تصور کند. مطمئناً صدها بیگناهی که بین ادیرمها و جادوگران گیر میافتادند کشته میشدند.
اما کاری نبود که برای جلوگیری از آن انجام دهد.
دهکدههای همجوار باز هم پیش از رسیدن آنها تخلیه شده بود. بهنظر مندلن چهاردیواریهایی که زمانی خانه بود از قبرستان ترسناکتر بودند؛ زیرا قبرستان باید خالی از موجود زنده باشد. این تماماً اشتباه بود...
جلوتر سربازهایی وجود داشتند، بیشترشان پنهان شده بودند تا برای حملهای که فکر میکردند در پیش است آماده شوند. با اینکه مندلن تعداد زیادی از آنها را حس میکرد اما آنقدری نبودند که حتی سرعت ادیرمها را کم کنند. جادوی بسیار کمی بین محافظان شهر وجود داشت.
سرنتیا تلاش میکرد بین ادیرمها نظم را برقرار کند اما حتی با کمک سارون و جوناس نیز اینکار مشکل و مشکلتر میشد. مندلن که میدانست حضورش بیشتر مضر است تا مفید، در نهایت از جماعت جدا شد و وارد نزدیکترین روستا شده بود. او میدانست نباید از دیگران جدا شود اما برای او همیشه تفکر در تنهایی سادهتر بود. در ضمن او تنها نبود؛ زیرا همیشه چند شبح بهدنبال او میآمدند، که فعلاً کشتهشدگان تصادفی در اطراف پایتخت بودند. او آنها را بازجویی کرده بود و چیز مفیدی نفهمیده بود. آنها همگی انسانهایی ساده بودند که برای زنده ماندن تا جاییکه ممکن بود بسیار سخت کار کرده بودند.
مندلن که از شب نمیترسید نمیشد، از یک منزل خالی به منزلی دیگر میرفت. او به نگاهکردن از پنجره بسنده نکرد. مندلن به زندگی محلیها علاقمند نبود اما دلش برای گذشتهاش تنگ شده بود.
این باعث شد بهخودش نیشخند بزند. مندلن بارها در سرام رؤیا بافته بود که چیزی بیش از یک کشاورز شود، بارها آرزو کرده بود به مناطق بیگانهای سفر کند که روی نقشهها و نمودارهایی دیده بود که ارباب سایروس اجازهی مطالعهی آنها را داده بود.
با پوتیناش به چیزی لگد زد. شیء به چند متر دورتر غلتید. عروسک یک دختربچه. عروسک موهای تیره داشت و پوستش بهرنگ قهوهای رنگ شده بود، احتمالاً برای اینکه به صاحبش شبیه شود. او به خواهر کوچکترش فکر کرد که سالها قبل بر اثر طاعون مُرده بود. از زمانیکه مهارتهایش را آموخته بود بارها به این فکر افتاده بود که آیا ممکن است روح خواهرش را احضار کند یا نه. اما هر بار که این فکر به ذهنش میرسید، بهدنبالش نفرت در قلبش ایجاد میشد. خواهرش مُرده بود. والدینش مُرده بودند. او آرزو داشت آنها در آرامش باقی بمانند.
او نمیخواست آنها بدانند مندلن و الدیزیان به چه چیزی تبدیل شدهاند.
مندلن عروسک را در جاییکه آن را پیدا کرده بود قرار داد به این امید که اگر بشود از خشونت جلوگیری کرد، شاید کودکی که اسباب بازیاش را گم کرده روزی آن را بازیابد. اما همانطور که برمیخاست، مندلن حس کرد که تنها نیست. او به میان خانههای خالی نگاه کرد... و آکیلیوس را دید که تیری در کمان گذاشته و به او خیره شه است.
برادر الدیزیان بهطور غریزی واکنش نشان داد. خنجر عاجی با سرعتی خارج شد که حتی شکارچی نامیرا نیز متوجه آن نشد. مندلن برخی کلمات را که راتما به او آموخته بود زمزمه کرد.
درست بلافاصله پیش از آنکه یکسری تیرهای دندانهدار به جاییکه آکیلیوس ایستاده بود برخورد کنند، شکارچی به درون سایهها خزید.
مندلن ناسزایی گفت، سپس بهسوی نزدیکترین خانه حرکت کرد. او اشباحی را که به همراهش بودند بهدرون روستا فرستاد تا موقعیت آکیلیوس را پیدا کنند.
اما همان زمانکه اشباح او را ترک کردند، آکیلیوس زحمت مندلن را کم کرد.
آکیلیوس از سوی دیگر دیواری که برادر الدیزیان به آن تکیه داده بود بریدهبریده گفت: «من... نمیخوام بهت... آسیب بزنم مندلن... بیا بیرون... تا حرف بزنیم.»
مندلن خنجر را چرخاند و طلسم دیگری را زمزمه کرد.
پیش از آنکه بتواند طلسم را کامل کند، چیزی از کنار گوشش گذشت و با صدایی بلند به تیرک چوبی دیوار روبهرو برخورد کرد.
تیر از پنجرهای چند متر دورتر از مندلن پرتاب شده بود. برادر الدیزیان به روی خاک افتاد، سپس بهسمت پشت ساختمان حرکت کرد و در همان حال طلسم متفاوتی را شروع کرد.
دیوار جلویی (که شامل پنجرهای بود که آکیلیوس از آن شلیک کرده بود) بهسمت بیرون منفجر شد.
از پس انفجار صدای غرش و ناسزایی به گوش رسید. در همان لحظه مندلن از درب پشتی به بیرون دوید و به جنگل وارد شد. دو روح (مردی جوان که آبله گرفته بود و زنی مسن که به دلیل ضعف قلبی جان داده بود) بیآنکه نیاز باشد به او اطلاع دادند که آکیلیوس توسط انفجار از بین نرفته است.
درحالیکه مندلن نفسی تازه میکرد، به دو دلی خود ناسزا گفت. طلسمهایی مفیدتر وجود داشت که اثری همیشگی بر موجوداتی مانند دوست سابق او داشتند. بااینحال مرد سیاهپوش نمیتوانست خود را راضی کند آنها را بر زبان بیاورد. هر چه باشد این آکیلیوس بود و با اینکه کماندار قصد شکار برادر الدیزیان را داشت و هدفش هم مشخص بود، مندلن کورسوی امیدی داشت که میتواند دوست مُردهاش را آزاد کند.
فکری شرافتمندانه بود... و احتمالاً پسر کوچکتر دیومد را به کشتن میداد.
یک روح دیگر (زنی اشرافی و خوش چهره که ترجیح داده بود بهجای ازدواج اجباری با مردی بسیار مسن و خشن، زهر بنوشد) درست بهموقع ظاهر شد تا به مندلن نشان دهد آکیلیوس از چه جهتی میآید. مندلن بهدرون بوتهی پر شاخوبرگ پشت خانهی چوبی غلتید و با اینکه صدای تعقب شکارچی را نمیشنید اما میدانست که دوست سابقش فاصلهی زیادی نداشت.
در حقیقت یک ثانیه هم نگذشته بود که صدای بریدهی آشنا به گوش رسید. «مندلن... من اومدم... حرف بزنم... لازم نیست... این کارها رو بکنی! بیا هر دو بیرون بیایم...»