مردها نه فقط بیاعتنا به او، که حتی متعجب از سؤالاتی که مطرح میکرد و با در نظرگرفتن آنچه در شرف وقوع بود خود آن سؤالات را عادی مییافت، از او خواستند لباس مشکی خود را به تن کند تا حتیالمقدور با سرووضعی مرتب به حضور بازرس برسد. عصبانیت کموبیش ساختگی ک.، که به شکل هیاهو و سخنان تند بروز کرد، سکوت و حتی حزن و اندوه نگهبانها را به دنبال داشت، به گونهئی که سرانجام ک. گیج و مبهوت از تکاپو افتاد و تا حدودی بر خود مسلط شد. دست آخر هم این فکر به ذهناش راه یافت که چه بسا ماجرا چیزی نیست مگر یک شوخی. آن روز سالروز سیسالگی او بود، از این رو امکان داشت همکاراناش در بانک ــ ک. در مقام کفیل مالی سرگرم کار بود ــ با او قصد شوخی داشته باشند. پس دلخوش به این امید، بیجاروجنجال از در تمکین در آمد و با بهترین لباس مشکی خود وارد اتاق جلفی شد که در اجارهی خانم منشیئی به نام دوشیزه ب. بود. آنجا، میز کنار تختخواب را برای گفتوشنود به وسط اتاق کشیده بودند و بازرس، پاها به روی هم، پشت آن نشسته بود. او شخصاً با تشریفات خاص به اطلاع ک. رساند که علیهاش اقامهی دعوا شده است و لازم است از دسترس مسئولین امر دور نشود، اما فعلاً از بازداشت به معنی سلب آزادی از او چشمپوشی میشود، به عبارت دیگر، قرار نیست که در روال زندگی عادی او مزاحمتی ایجاد شود. در نتیجه او مجاز است آزادانه به هر کجا که میخواهد رفتوآمد کند و وظایف شغلی خود را پی بگیرد. سپس ک. همراه آن دو مرد غریبه از خانه بیرون آمد. در برابر خانه، راه مردها از او جدا شد. یوزف ک. به سوی بانک رفت، اما به سبب مانعی که میان او و مردها حایل شد، نتوانست از مقصد آن دو مطلع شود.
آن روز با کاری پُرزحمت و تبریکات صمیمانه به مناسبت روز تولد ک. قرین بود. شبهنگام او با این قصد به خانه برگشت که به ملاقات دوشیزه ب. برود. تا نیمههای شب در تاریکی اتاق خود روی کاناپه دراز کشید و منتظر ماند. سرانجام وقتی دوشیزه ب. به خانه آمد، به حالتی نهچندان مؤدبانه وارد اتاق او شد و تقاضا کرد با او گفتوگو کند. دوشیزه ب. ابتدا تمایل چندانی نشان نداد و اظهار داشت که از خستگی روی پای خود بند نیست. ولی ک. با اصرار موضوع کمیسیون تحقیقی را پیش کشید که به سر وقتاش فرستاده بودند و به این ترتیب توانست کنجکاوی او را برانگیزد. آنطور که معلوم شد، دوشیزه ب. از کموکیف دادگاه اطلاع دقیقی نداشت. با اینهمه ک. از مصاحبت او به شوق آمد و در همانحال که روبهروی او روی کاناپه نشسته بود، آنچه را از سر گذرانده بود بازگو کرد. در این میان از تماشای دوشیزه ب. که چهرهی خود را به یک دست تکیه داده بود و در حین شنیدن گفتههای او دست دیگرش را بهنرمی به پای خود میکشید به وجد آمد. هوس کرد از جا بلند شود، ولی نه به این قصد که دوشیزه ب. را ترک کند. در حین آنکه سِیر وقایع یکبار دیگر در ذهناش جان میگرفت، جیغوداد به راه انداخت و آرامش شبانهی یکی از مستأجرها را به هم زد. مستأجر مزبور هم با مشت به در اتاق مجاور کوبید. ک. دوشیزه ب. را با خود به گوشهی خلوتی از اتاق کشاند. پیش از آن، روی کاناپه پیشانی او نظرش را جلب کرده بود. حالا چشماش به مچ دست او افتاد. دوشیزه ب. بیآنکه به روی خود بیاورد، ک. را با خود به سمت در کشاند. ک. بهتزده شد، انگار انتظار نداشت دری را مقابل خود ببیند. در همین لحظه دوشیزه ب. با استفاده از فرصت خود را به اتاق جلویی رساند. ک. دنبال او دوید، توی تاریکی به او رسید. او را گرفت. به دهاناش خیره شد. به همهجای صورتاش خیره شد. به گردناش در محل گلوگاه. نگاهاش همانجا آرام گرفت. ولی گرمائی احساس نمیشد. ک. میخواست دوشیزه ب. را به نام کوچکاش صدا کند، ولی نمیدانست نام کوچک او چی ست. پس درحالیکه دوشیزه ب. از او رو بر میگرداند، به بوسیدن دست اکتفا کرد و بیرون آمد.