آن شب شام پرتنش بود. از دست پدر و مادرم بهشدت عصبانی بودم: از دست لوک چون آن کار را کرده بود و از دست مادر چون اجازه داده بود. با هیچکدامشان حرف نزدم. مادر و لوک باهم در مورد مسائل پیشپاافتاده و بیاهمیت حرف زدند و ایتان ساکت نشسته و فلاپی را محکم بغل کرده بود. خیلی عجیب بود که ژرمنشپردمان آنجا نیست و دنبال خرده غذا نمیگشت. زود از سر میز بلند شدم و به اتاقم برگشتم و در را محکم پشت سرم بههم کوبیدم.
خودم را روی تختم انداختم، یاد تمام وقتهایی افتادم که با من اینجا خوابیده بود، یک موجود گرم و قابلاتکا. هیچوقت از کسی چیزی نمیخواست، به اینکه نزدیک ما باشد راضی بود، همیشه کسی که کنارش بود را در امان نگه میداشت. حالا رفته بود و خانه خالیتر به نظر میرسید.
آرزو کردم میتوانستم با کسی حرف بزنم. میخواستم به رابی زنگ بزنم و در مورد اینکه این انصاف نیست به او غر بزنم؛ اما پدر و مادرش (که ظاهراً از پدر و مادر من هم کهنه فکرتر بودند) تلفن یا حتی یک کامپیوتر نداشتند. انگار در قرونوسطی زندگی میکردند. من و راب برنامههایمان را در مدرسه تنظیم میکردیم، یا گاهی بیخبر سروکلهاش بیرون پنجرهی اتاقم پیدا میشد، درحالیکه کل دو مایل را پیاده آمده بود. ارتباط نداشتن با راب دردسر بزرگی بود که تصمیم داشتم وقتی برای خودم ماشین گرفتم حلش کنم. مادر و لوک نمیتوانستند تا ابد مرا منزوی نگه دارند. شاید خرید بزرگ بعدیام، دو موبایل برای خودم و راب بود؛ و نظر لوک هم به درک. این قضیهی "تکنولوژی شیطانیه" خیلی قدیمی شده بود.
فردا با رابی حرف میزدم. امشب نمیتوانستم؛ بهعلاوه تنها تلفن خانهی من یک خط ثابت داخل آشپزخانه بود و من نمیخواستم وقتی بزرگترها در اتاق بودند در مورد حماقتشان نق بزنم. این کار دیگر زیادهروی بود.
کسی با ترس به در اتاقم زد و سر ایتان از لای در داخل آمد.
روی تخت نشستم و چند اشک روی گونهام را پاک کردم. گفتم: «هی نیموجبی. چی شده؟» یک چسب زخم با عکس دایناسور روی پیشانیاش و دست راستش باندپیچیشده بود.
«مامانی و بابایی بُو رو فرستادن بره.» لب پایینش لرزید، سکسکه کرد و اشکش را با پولیش فلاپی پاک کرد. آه کشیدم و روی تختم زد.
وقتیکه از تخت بالا آمد و با خرگوشش روی پاهایم نشست برایش توضیح دادم: «مجبور بودن. نمیخواستن بُو دوباره گازت بگیره. میترسیدن صدمه ببینی.»
ایتان با چشمهای درشت و اشکآلود به من نگاه کرد، درک و شعوری که در چشمهایش دیده میشد فراتر از سنش بود. با اصرار گفت: «بُو منو گاز نگرفت. به من صدمه نزد. بُو داشت سعی میکرد منو از دست مرد توی کمد نجات بده.»
دوباره هیولا؟ آه کشیدم، میخواستم حرفش را نشنیده بگیرم؛ اما بخشی از من تردید کرد. اگر حق با ایتان بود چه؟ من هم این اواخر چیزهای عجیبوغریب دیده بودم. اگر... اگر بُو واقعاً از ایتان در برابر یکچیز وحشتناک و ناخوشایند دفاع میکرد...؟
نه! سر تکان دادم. این مسخره بود! چند ساعت دیگر شانزدهساله میشدم؛ برای باور کردن هیولاها خیلی بزرگ شده بودم؛ و دیگر وقتش بود ایتان هم بزرگ بشود. او بچهی باهوشی بود و کمکم داشتم از اینکه هر وقت اتفاق بدی میافتاد لولوخرخره را سرزنش میکرد، خسته میشدم.
دوباره آه کشیدم. سعی کردم بدخلق به نظر نرسم. اگر خیلی تند برخورد میکردم احتمالاً میزد زیر گریه و من نمیخواستم بعد از تمام اتفاقاتی که امروز برایش پیشآمده، ناراحتش کنم؛ بااینحال، این قضیه دیگر خیلی ادامه پیداکرده بود. «ایتان. هیچ هیولایی توی کمدت نیست. چیزی به اسم هیولا وجود نداره، باشه؟»
اخم کرد و پاهایش را روی روتختی کوبید. «چرا هست! خودم دیدمشون. با من حرف میزنن. میگن شاه میخواد منو ببینه.» دستش را بالا گرفت تا باند را به من نشان بدهد. «آقای توی کمد اینجام رو گرفت. داشت منو میکشید زیر تخت که بُو اومد و آقاهه رو ترسوند.»
مشخص بود که نمیتوانم نظرش را عوض کنم؛ و واقعاً نمیخواستم در اتاقم بدخلقی و قشقرق راه بیندازد. کوتاه آمدم و دستهایم را به دورش حلقه کردم. «باشد، خیله خُب. بیا فرض کنیم امروز یکچیزی بهجز بُو تو رو گرفت. چرا به مامان و لوک نمیگی؟»