هنوز شب است، ژول و پل را میبینیم که به جادهای کم رفت و آمد رسیدهاند. پیژامهی بیمارستان را بر تن دارند و ژول سرمش را در دست گرفته است و بر روی چرخی به دنبالش میکشد. بهنظر میرسد که نگران است. پل عصبیتر است و دایم به چپ و راست خیابان سرک میکشد و وقتی ماشینی با سرعت میگذرد با شست دستش مسیری را نشان میدهد.
ژول: سردمه...
پل: بهتون گفته بودم که پتوی بیمارستان رو بردارین.
ژول: از پتوهاشون متنفرم... تن آدم رو میخوره و زشته... نه، حقش بود پالتومون رو برمیداشتیم.
پل: ممکن نبود، سه دفعهس که دارم بهتون میگم، پالتو نداشتیم... همهجا رو گشتم... حتا شلوارمون رو هم پیدا نکردم... انگار از الان آبش کردن...
ژول: اصلاً حالش رو ندارم دوباره ذاتالریه کنم، از گلودرد متنفرم.
پل: حالا اگه ذاتالریه کنین به حالتون چه فرقی میکنه؟ یادتون نره که سرطان کلیه دارین و فقط دو هفته از عمرتون باقی مونده.
ژول: خب که چی؟ دلیل نمیشه که ذاتالریه نکنم... تازه، این سردی هوا غیرعادیه، وسط ماه ژوئیه.
پل: وسط چی؟
ژول: وسط ژوئیه.
پل: فکر میکنین که ماه ژوئیهست؟
ژول: خب بله.
پل: جالبه.
ژول: چیش جالبه؟
پل: واسه اینکه ماه نوامبریم.
ژول: یعنی چی که ماه نوامبره؟
پل: «یعنی چی که ماه نوامبره» نداریم، الان ماه نوامبره، همین و بس، دقیقش رو بخواین ۱۲ نوامبر.
ژول: چه مهملاتی... الان مسابقات دوچرخهسواری تور دو فرانسه.
پل: خب عرض میکنم که تور دو فرانس تمام شده، مگر اینکه امسال سه بار تور دو فرانس داشته باشیم.
مکث کوتاه.
ژول: با این حال حتم داشتم که ماه ژوئیه رفتم بیمارستان.
پل: ممکنه ماه ژوئیه وارد بیمارستان شده باشین، اما در هپروت بودین و در ماه نوامبر بیدار شدین... یعنی پاییز رو از دست دادین.
ژول: چه حیف، پاییز فصل محبوبمه.
پل: خب بهتره عادت کنین، چون اگه حرف یارو درست باشه دیگه قرار نیست برگریزان رو ببینین.
مکث. چند ماشین عبور میکند.
ژول: شاید خوب متوجه نشدهم... شاید هم مسابقات دور ایتالیا... یا چه بسا اسپانیا بود.
پل: بعید نیست... به هر حال همیشه یک آدمهایی با دوچرخه دور چیزی میگردن.
مکث کوتاه.
ژول: خب حالا چیکار کنیم؟
پل: دور میشیم.
ژول: قبول، ولی کجا میریم؟
پل: به هر جا، هدف دور شدن دقیقاً همینه که هدف مشخصی نداشته باشیم، منظور فقط دور شدن از جاییه که حرکت کردیم.
ژول: چطوری دور میشیم؟
پل: بهنظر شما چرا انگشتم رو تو هوا بلند کردم؟ دارم وزش باد رو میسنجم؟
ژول: یعنی خیال میکنین کسی سوارتون میکنه؟
نمایشنامه خوبی بود. با ترجمه روان خانم حائری. از خوندنش لذت بردم. به نظرم اجراش روی صحنه هم دیدنی است.
دو مرد که آخرین روزهای زندگیشان را سپری میکنند تصمیم میگیرند تخت بیمارستان را ترک کرده و از آخرین لحظه های باقی مانده استفاده کنند. باید دید در این مسیر با چه اتفاق هایی مواجه میشوند؟! چه کسانی سر راه راهشان قرار میگیرند...