از صبح زود تکه های بزرگ ابر روی آسمان را پوشانده بود. هوا ملایم، نیم گرم و کسل کننده بود؛ مانند روزهای خفه که پس از مدتی ابرها وعدۀ باران میدهند و بالاخره نمی بارند. این هوا روی کشتزارسنگینی می کرد. ایوان ایوانیچ بیطار و پروفسور بورگین، نفس زنان راه می رفتند و کشتزار به نظرشان بی پایان میآمد. از دور به دشواری آسیاهای بادی میرونوسیستکو را میشد تشخیص داد. دست راست یک دسته تپه های پست ممتد می شد که در افق پشت دهکده ناپدید می گردید. این دو نفر شکارچی میدانستند که در آنجا کنار رودخانه، چمنزار، بیدهای سبز و خرم و خانه های اشرافی وجود دارد. ازبالای یکی از تپه ها، یک کشتزاردیگر به همان بزرگیدیده میشد، با تیرهای تلگراف و یک قطار راه آهنکه مانند کرم می خزید و میگذشت. روزهایی که هوا خوب است، شهرهم دیده می شود؛ اکنون در آرامش به نظر میآمد که همۀ طبیعت فرمانبردار و اندیشناک است. ایوان ایوانیچ و بورگین حس میکردند که عشق این کشتزار به سرشان زده بود و هر دو آنها فکر میکردند که مملکت آنها چقدر بزرگ و زیباست.