- بخشی از کتاب:
ما را در اتاق دنگال سفیدی هل دادند. چشمهایم را روشنایی زده بود و بههم میخورد. بعد یکمیز و چهارنفر را پشت آن دیدم. اینها غیرنظامی بودند و کاغذهایی را وارسی میکردند. زندانیان دیگر را در ته اتاق جمع کرده بودند و ما بایستی تمام طول اتاق را طی کنیم تا به آنها ملحق شویم. بسیاری از آنها را میشناختم، ولی بعضی دیگر به نظرم خارجی آمدند. دو نفر از آنها، که جلو من بودند و بور بودند و کلهی گرد داشتند، شبیه یکدیگر بودند. حدس زدم که فرانسوی باشند. آنکه کوچکتر بود هی شلوارش را بالا میکشید؛ عصبانی بود.
نزدیک سه ساعت طول کشید، من منگ شده بودم و سرم خالی بود، ولی اتاق حسابی گرم بود و من از گرمیاش خوشم آمد، زیرا بیستوچهار ساعت متوالی بود که میلرزیدم. پاسبانان، محبوسین را یک به یک جلو میز میآوردند. آن چهار نفر، از آنها اسم و شغلشان را میپرسیدند. اغلب یا سؤال دیگری از آنها نمیکردند و یا مثلاً از اینجور چیزها میپرسیدند: «آیا تو در خرابکاری مهمات شرکت کردی؟» یا «روز نهم صبح کجا بودی و چه میکردی؟» به پاسخها گوش نمیدادند یا اینطور وانمود میکردند که گوش نمیدهند. لحظهای ساکت میشدند و راست جلوی خودشان را نگاه میکردند، بعد شروع به نوشتن میکردند. از «توم» پرسیدند که آیا راست است که ستون بینالمللی خدمت میکرده است، چون کاغذهایی در جیبش پیداکرده بودند. توم نمیتوانست انکار بکند از «ژوان» چیزی نپرسیدند، اما همینکه اسمش را گفت، مدت طویلی مشغول نوشتن شدند.