در قرن بیستویکم میلادی و در اروپایی که در آن از همه چیز قدسیتزدایی شده است، به دشواری میتوان تصور کرد که در بیش از هفت دهه پیش از این، و در بحبوحۀ جنگ جهانی دوم، حلقۀ کوچکی از روشنفکران مهاجر آلمانی در امریکای شمالی، با شور و شوق بسیار دربارۀ اهمیت و تأثیر عمیق مفهوم «نظریه» (تئوری) بر مناسبات اجتماعی سخن میگفتند. برای آنان مفهوم «نظریه» به معنای تکامل و پیشبرد یکی از خطوط اصلی فلسفۀ مغربزمین بود که از کانت و هگل و شوپنهاور تا واپسین مظهر آن، یعنی نظریههای مارکس و فروید، ادامه داشته است. ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو بر این باور بودند که صرفاً «نظریه و آن هم نظریۀ نقاد» است که میتواند، مشابه آنچه کانت دربارۀ «روشنگری» میگفت، انسانها را از «نابالغی خودساخته» رهایی بخشد؛ به این ترتیب که دربارۀ وضعیت جهان و انسان و شرایط تاریخی در موقعیت کنونی مناسبات تولیدی (یا آنگونه که هورکهایمر میگفت: «سازماندهی مناسبات اجتماعی») دست به روشنگری بزند. ماکس هورکهایمر پایهگذار و ازجمله افراد این حلقه از روشنفکران آلمانی بود که قصد داشت مفهوم «نظریه» را بار دیگر براساس کیفیت فلسفی و علمی دوران خود شکل دهد. و به این ترتیب، جریانی فلسفی به نام نظریۀ انتقادی شکل گرفت. در دهۀ ۱۹۶۰ برچسب مکتب فرانکفورت نیز به نظریۀ انتقادی افزوده شد و از آن زمان تا کنون به این نام هم خوانده میشود. «نظریۀ انتقادی مکتب فرانکفورت» بیش از همه با سه سنّت فکری پیوندی مستحکم دارد: با فلسفه از روسو تا هگل، با نقد اقتصادی کارل مارکس، و با روانکاوی فروید. به بیانی دیگر، هورکهایمر میخواست کتاب کاپیتال (سرمایه) کارل مارکس و کتاب دلنگرانی از فرایند فرهنگی زیگموند فروید را بازنویسی کند؛ با مارکس در جستوجوی راهی برای رهایی از جبر اقتصادی بود و با فروید در پی یافتن راهی برای رهایی از جبر درونی ساختار غرایز فردی.
اما منظور از نظریۀ انتقادی چیست؟ به این پرسش میتوان پاسخی کوتاه داد: نظریۀ انتقادی شکلی از تداوم نقد مارکسیستی به سرمایهداری است که پس از آشکارشدن ناکامی انقلاب پرولتری (کارگری) در کشورهای پیشرفتۀ صنعتی اروپایی در آغاز قرن بیستم میلادی شکل گرفت. به بیانی دیگر، نظریۀ انتقادی ادامهدهندۀ آن مارکسیسم انتقادی است که به غفلتورزی و کوتاهیهای خود در عقیمماندن تلاشهایش آگاهی دارد. آدورنو نیز در دیباچۀ دیالکتیک سلبی همین نکته را به گونهای دیگر بیان میکند. او میگوید: «فلسفه که زمانی به نظر میرسید منسوخ شده است، به حیات خود ادامه میدهد؛ چراکه لحظۀ تحققش از دست رفته بود». در واقع تلاقی سه تجربۀ تاریخی از اوایل تا اواسط قرن بیستم، بیش از هر چیز در سرخوردگی از انتظارات انقلابی نقشی تعیینکننده داشت: ۱) تجربۀ انقلاب در روسیه و پیامدهای آن که اقدامات خشونتبار در دوران استالین نقطۀ عطف آن بود؛ ۲) افول جنبشهای انقلابی ـ اجتماعی کارگران در جوامع صنعتی؛ ۳) گسترش فرهنگ تودهوار که، بدون نیاز به سرکوبِ آشکار، تودههای وسیعی از مردم را به حفظ وضع موجود مقید میکرد. البته افزون بر اصحاب مکتب فرانکفورت متفکران دیگری نیز بودند که پس از شکست انقلاب پرولتری به نقد سرمایهداری پرداختند که از میان آنان میتوان از کسانی با گرایشهای مارکسیستی چون گئورگ لوکاچ یا ارنست بلوخ نام برد. با آنکه نقدونظرهای هردوی این متفکران کموبیش بر جریانهای مارکسیستی تأثیر گذاشتند، ولی آنان مانند نظریهپردازان مکتب فرانکفورت فعالیت نهادی تثبیتشدهای نداشتند و پرسشهایی نیز که مطرح میکردند، آشکارا متمایز از مسائلی بود که نظریۀ انتقادی قصد پرداختن به آنها را داشت.
لوکاچ و بلوخ، برعکسِ «فرانکفورتیها»، شکست نظری انقلاب را امری عمده و حیاتی نمیدانستند؛ چراکه خود را با سیاست احزاب کمونیستی تطبیق داده بودند و رویارویی با علوم تثبیتشده برای آنان اهمیت چندانی نداشت. اما در مورد هورکهایمر و آدورنو به گونهای دیگر بود. آنان با آنکه در آغاز نظریۀ انتقادی را نظریهای رهاییبخش تعریف میکردند که هدف آن ازمیان برداشتن تمام اَشکال سرکوب انسان و رهایی از رنجهایی است که از این طریق بر انسان روا داشته میشود، اما با توجه به موفقیت فاشیسم و نازیسم در جذب طبقۀ کارگر و در به خدمت گرفتن نیروهای انقلابی برای رسیدن به مقاصد خود، مبارزات رهاییبخش طبقاتی را مانند گذشته در کانون نظریههای فلسفی و تاریخی خود قرار ندادند، بلکه تلاشهایشان بیشتر بر آشکارساختن پدیدۀ سلطۀ انسان بر طبیعت معطوف بود. برای آنان سلطۀ انسان بر انسان نیز گونهای خاص از سلطۀ انسان بر طبیعت است که صرفاً به عرصۀ نظامهای فئودالی یا بورژوازی محدود نمیشود.