هرمز را میشناسم من، عین شعرهایی که جریان دارند توی تن آدم و جان میگیرد، خودش را میزند به دیوار و هیبههی قد میکشد و خودش را به رخ میکشد.
پیشانی این نوشته اما، علاقهی من است به ذات شعر هرمز و میگویم هرمز شعری است ویژه، منحصر و تنها و تنها، شبیه جانِ هرمز. اینها علاقهی من است به او، شعرش، چیزهایی که خودشان را به آدم تحمیل میکنند و این است که ریشه میکند و جاندار میشود؛ همان «نرگس فردا» که از او سراغ دارم؛ کتابی ویژه که سالها با من است. با رنگی نارنجی و جانی هنوز تازه به تازه. حالا اما تازهتر، برای من، چیزی شبیه تنهایی که پُر میشود با آن و مینشیند روبهرویت و هی حرف میزند از خودش برایت؛ که من جانِ تازهی شعرم و هست، هنوز هست.
هرکس که جانآشنای هرمز باشد این را میگوید، اگر چند سالها بگذرد از رنگ نارنجیاش.
نارنج میشود، درخت، پرشکوفه، بهار میکند و تنهاییهای پُرکوچهای که از آن میگذشتم و میشکست سرم از عبور کوچه و بوی نارنج تازهرسیدهی در هوا گُم؛ پیدا و پنهان، عین شعری که هرمز... باید با جان درخت آشنا باشی تا برسی به آن؛ اما شعر هرمز است در کوچهها «شکل پلنگ خفتهیی که بر پوستش درختانی است که بوی ایل دارد».
هرمز، شاعر انتزاع، پیچ دارد کوچهاش! بیشناخت از دست میدهیاش. مدام به مدام، هیبههی، سؤال در سؤال میآید سراغت که چرا بیسرانجام شد؛ چفت نیستند کلمات شاعر؟ و پرسشهایی که یک پاسخ دارد: این شعر است، شعر هرمز.
زیبایی هرمز، تنها زیبایی هرمز است. حروفِ ربطی بیربط جهانی پُر از «و»، «که»، «یا»، «ها»، «ای»... ای جان شعری که خود همتای خودی!
هنوز اینها علاقهی من است به هرمز؛ به شعری که کلماتاند و حرفها در حرفها، جزء به جزء است که اهمیت دارد. مفهوم نیست، کلمه است، حرف است یک «وَ» که در انتهای یک شعر مینشیند و تو را با خودش میبرد، شعرش هیچ قصدی ندارد. زیبایی است. زیبایی حروف و کلماتی که شاعرند، خودشان شاعرند، خودشان شعر. شعر شعر است، نوعی شوریدگی، سرگشتگی «گاه باد است و گاه سایهیی بینام» که دلام دگر میشود «در سپیدهدم شیههی درختان».
«من دو شیهه میشناسم، یکی اسب، یکی شیههی درختان»، شیهه میکشد درخت، جان سرکشاش را به کلمه میدهد، کلمه بار میدهد، ناگهان بر پا بلند میشود، رم میکند، با یالاش در باد. بیتابیقراری میکند. که صدای شیههاش کلمه میشود در هوا گُم، که «مگر بهار همین غروب کوچک رود است؟» دارد گله میکند، درخت، رود، آب.
کتابهای هرمز از ما دورند، حتا حالا که معاصر اوییم، ما و بعدِ ما از الواح شاعر، دفتر شطرنجی و اوراق لاژوردش چه میداند، از کتابهای او چه میخوانند که نیست. اینهمه، در سخن آمد که بگویم هرمز دور است از حافظهی معاصر؛ اسبِ سرکشِ یال بلندِ شعرش، وحشی است، افسارگسیخته؛ مهار ناشده، ناشدنی.
شاعری که خودش را به شعرش سپرده، کاشفی بر کلمات و ترکیب کلمات. او کشف بسیار دارد. کشفهایش را آوردهام در این دفتر. گزیدهای از سطرهایی لابهلای شعرهای هرمز.
«تنها به قوسها نیست که اسبان به رنگ مرگ آشنایند»
کدام قوس، کدام اسب، کدام مرگ و رنگ آشنا؟ رنگ مرگ کدام است و آشنا به کدام رنگ؟