(یک صف شلوغ و طولانی در پارک دیزیلند در یک روز گرم تابستان. جری و آرلین در انتهای صف ایستادهاند. آنها یک زوج حولوحوش ۳۰ ساله هستند. از یک روز طولانی و توانفرسای سرگرمکننده که مخصوص مکانهایی چون دیزیلند است بهستوه آمدهاند.)
آرلین: سرم زوکزوک میکنه.
جری: باید آسپیرین بخوری.
آرلین: میخوام اول صف باشم، دیگه حالم داره بههم میخوره.
جری: هر کسی میبینی مجبوره مث ما توی این صف طولانی وایسه.
آرلین: از صبح تا حالا این آهنگ توی گوشمه (آهنگی مثل این:) «از اون گذشته، دنیا خیلی کوچیکه» نه یک بار نه دو بار، پشت سر هم. ای خدا، «من از اینجا نفرت دارم. (داد میزند:) آی لیزا، با گوفی دست نده، معلوم نیست دستای کی الآن بِهِش خورده.
جری: همه دیزیلند رو دوست دارن.
آرلین: دوروور خودت رو نگاه کن. همینجور دارم فکر میکنم که اگه اینهمه چهرههای خندان و شاد در یک محل دیده میشن، پس باید یه جایی هم باشه که اونجا همین تعداد، آدمای انگل و سربار اجتماع جمع شده باشن.
جری: تو فقط خسته شدهای.
آرلین: هنوزم فکر میکنم میتونستیم اتاقی گیر بیاریم که چشمانداز بهتری داشته باشه.
جری: گفتند این بهترین اتاقی است که خالی مونده.
آرلین: اگه ما هم خانم و آقای فلان و فلان بودیم، مطمئنا اتاق بهتری بِهِمون میدادند.
جری: اگه خانم و آقای فلان و فلان بودیم مُتِل درجه شش نمیگرفتیم.
آرلین: چرا من اصرار نکردم که بریم دیزیورلد...
جری: دیزیورلد رو که دیدهایم، میخواستم اینجا رو هم ببینم تا مقایسه کنم.
آرلین: احتمالاً ما در تاریخ، اولین خانوادهای هستیم که از اولاندوی فلوریدا با هواپیما مستقیم به دیزیلند آمده.
جری: ببین، آرلین، من و تو توافق کردیم که هرکدام یکدرمیون جاهایی که میخوایم برای گذراندن تعطیلیمون ببینیم انتخاب کنیم. پس جای هیچ بحثی باقی نمیمونه.
آرلین: ولی، جری، این خیلی احمقانه است که...
جری: سال گذشته که تعطیلاتمون رو با خانوادهی تو گذروندیم، من هیچ شکایتی کردم؟
آرلین: خیلی هم خوش گذشت.
جری: سالی دو هفته تعطیلی داریم، ترجیح میدم این دو هفته رو توی حیاطخلوت خونه نگذرونم.
آرلین: برای خانوادهام خیلی خوب بود.
جری: میدونم، بابات کیف میکرد منو اطراف حیات میگرداند. حالا میفهمم چرا پدر و مادرت هیچوقت قدمهای بزرگ برنمیدارن.
آرلین: حداقل، اونا وقتی اخبار گوش میکنن توی اتاق خواب مسواک نمیزنن.
جری: (هشدار میدهد که ممکن است واقعا از کوره دربرود.) شروع نکن. (داد میزند:) کوین، علف نخور! (به خودش: یه خیال نوستالژیک.) نمیدونم اینجا برف و بستنی قیفی نمیفروشن.! سالهاست برف قیفی نخوردهام. یک برف و بستنی با چاشنی لیمو ترش... با طعم و مزهی لیمو ترش. به اندازه کافی با این چاشنی، خوردنی درست نمیکنن. اگر میتونن بعضی چیزها را با طعم لیمو ترش درست کنن، نمیدونم چرا همهی چیزها را با اون درست نمیکنن. نمیدونم چرا به حد کافی دسر لیمو ترش تهیه نمیکنن. لیمو ترش مزهی ایدهآل منه.
آرلین: تو یه مارشمالوی نرینه هستی، اینو میدونستی؟
جری: ببین، تو خواستی سوار سورتمهی برفی ماترهورن بشی، صف رو ببین، گناه رو گردن من ننداز.
آرلین: موضوع فقط صف نیس، موضوع همهچیزه، چیزهایی که دوست داری، طرز فکرت. موضوع اینه که هرچقدر هم عمر کنی، هیچوقت یاد نمیگیری حتی یه روزنامه هم درست تا کنی.
جری: پس از این به بعد دوتا روزنامه میخریم، برای من و تو.
آرلین: اینو صادقانه بگو، از ازدواجت خوشحالی؟