وقتی رسیدیم خانه، خیلی دیر شده بود. دخترک خوابیده بود و استفان از نگرانی خون خونش را میخورد. کمی ماکارونی توی مایکرُویو گرم کردم، آرام و بیصدا روی کاناپه نشستیم و خیره به تلویزیون، تندتند غذا خوردیم. یادم نیست چه برنامهای نگاه میکردیم، مثل همیشه چرتوپرت. هیچوقت نفهمیدم آنهمه وقت جلوِ آن دستگاه لعنتی چه غلطی میکردیم. استفان هنوز از راه نرسیده روشنش میکرد و تا وقت خواب هم خاموشش نمیکرد. شبهای خانهی ما، تقریباً مثل همهی خانهها، کنترلبهدست، جلوِ تلویزیون و به خمیازه کشیدن و تماشای چرندیات میگذشت.
رفتم بالا تا بخوابم، استفان چراغ را خاموش کرده بود و منتظرم نشسته بود. حباب سفید نور چراغبرق از پنجره دیده میشد، دایرهای کمرنگ وسط آسمانی که حالا دیگر آرام گرفته بود و ابرهایش مثل ورق فولاد تکهتکه شده بودند. با صدایی خوابآلود پرسید «داروهات رو خوردی؟»
کشوِ پاتختی را گشتم و دستم را به دهانم بردم. بعد توی لیوان بزرگی آب ریختم و یکنفس تا ته سر کشیدم. توی مشت گرهشدهام دو قرص زرد و سفید نگه داشته بودم، قرصها داشتند کف دستم نرم میشدند، فکر کردم دارند آب میشوند. پورهای از داروی ضدافسردگی، پودر و ژلاتین. استفان برگشت به طرفم و نگاهش را به چشم من دوخت، آنقدر با دقت به من زل زده بود که حس میکردم میخواهد از چشمهایم وارد بدنم شود و مرا به دو نیم کند، مثل میوهای که از وسط نصفش میکنند تا تویش را ببینند، قسمتهای خوب و بدش را سوا کنند و گردوغبار و کرمخوردگیاش را بردارند. لبهایش خشک بودند، چیزی شبیه دو ریشتراش کوچک یا شبیه فلسهای ماهی روی لبهایم حس کردم.
«لاستیک رو چهطور عوض کردی؟»
«جلال کمکمون کرد.»
«جلال؟»
«آره، یه پناهجویی که داشت کنار جاده راه میرفت.»
واکنش خاصی نشان نداد. فقط سر تکان داد و دستم را روی تنش گذاشت. آرام و بیسروصدا بودیم. او گرم بود و من سرد و یخ. فقط در حد جراحتی جزئی بود. سر درنمیآوردم چرا چشمهایم را بستم و منتظر ماندم و مثل همیشه هیچ کاری نکردم. هیچوقت بلد نبودم، یا اگر هم بلد بودم، آنقدر مشمول زمان شده بود که انگار زندگیای دیگر، تن دیگر یا یک تکهی دیگر از وجودم بوده. انگار مُرده یا خواب بودم. مثل اینکه کسی در شبی سرد با جسدی به رختخواب برود. آخرسر غرغر کرد. داشتم له میشدم و بیشتر از همه از همین خوشم میآمد، حس اینکه لای پتو و تشک ناپدید شوم، آب شوم و بروم توی تشک، توی آن رخنه کنم و از آنطرفش بیرون بیایم. بلافاصله خوابش برد، مدتی نگاهش کردم، مثل خرس یا تمساحِ سنگین و سیرابشدهای خرخر میکرد. به نظرم زیبا آمد، آرام خوابیده بود و هالهی نور ملایمی روی صورتش افتاده بود. درهرحال همیشه به نظرم زیبا بود. گاهی اوقات یاد آن وقتهایی میافتم که تازه آشنا شده بودیم، همهچیز نو و تازه بود و هنوز اینطوری گرفتار نشده بودیم. چهقدر قشنگ بود آن شنبهشبهایی که با ماشین توی شهر دوری میزدیم، میرفتیم بار یا خانهی دوستهایمان مست میکردیم، شب را روی نیمکت خیابان میخوابیدیم، لای روانداز قدیمی سگمان که پُر از مو بود و بوی تند حیوان را میداد، بعد صبح زود روی شنهای نرم لب ساحل، کروسان میخوردیم.
این سبک از داستاننویسی کمی تکراری شده و تقریباً آخر داستان قابل حدس بود. تقریباً روند قابل پیشبینیای داره با شخصیتپردازی قوی و ترسیم فضای دقیق که از نقاط قوت کار به حساب میاد. در کل بد نیست.
5
داستان درمورد زنی بود که با یه مهاجر خاورمیانه ای روبه رو می شه و سعی می کنه به اون ها کمک کنه، نویسنده احساسات و عواطف این زن رو در برخورد با پناهجوها شرح می ده.