آرزو میکردهام اثرم شاهکاری باشد نه فقط متنی خواندنی، گرچه معیاری برای یک شاهکار جز صورتی خارقالعاده و دستنیافتنی نمیشناختهام. طالب مجهول بودهام و این نوع کنجکاویها به ماخولیا میانجامد. اصلاً من شروعکننده خوبی هستم و ادامهدهنده بدی. این روند دیگر برایم بدیهی شده است. تنها در مورد زندگی کردن بوده که آن را بد شروع کردم اما با ادامهاش بدتر نشده است؛ یعنی نمیتوانست بدتر از آن بشود.
همین که زندهای نشان میدهد که اوضاع به شکلی تحملپذیر پیش رفته، خوب و بدش چندان مهم نیست. اصلاً شرح یک زندگی در برابر حجم هفتمیلیارد زندگی چه اهمیتی دارد؟ البته آن میزان حماقت در آدمی به ودیعت نهاده شده که فسنالههای شخصیاش را بر مصائب کل ساکنان سیاره ترجیح بدهد و بکوشد آنهمه نگاه را به موریانهای گمشده بین میلیاردها موریانه جلب کند.
«شبی دیدم که جمله خلق در خانهای بودند منور و در میان ایشان چراغی چند بود نیک منور، و مرا قدرت دخول بر ایشان نبود. بر سطح همان خانه برآمدم، و به شکل خود دو شیخ خوبروی دیدم در هیئت و زی صوفیان. و قدری دیدم معلق در جو هوا و آتشی لطیف بیدود در زیر آن میسوخت. سفرهای دیدم آویخته. سلام کردم. تبسمی در روی من کردند. و کانا شیخین ملیحین. آن سفره بر من نهادند و گشادند و در میان آن کاسهای لطیف بود و دو رغیف سپید. بعضی از آن دو نان در کاسه شکستند. و آنچه در قدر بود در قصعهای ریختند و همچو روغنی بود زرد بیثفلی، بلکه چیزی بود لطیف نورانی روحانی. یکی از آن دو شیخ میگوید: 'میدانی که در این قدح چه بود؟' گفتم نی. گفتند: 'این روغن بناتالنعش بود که از برای تو گرفته بودیم.' من برخاستم، و فکر در آن میکردم.»
در واقع رسیده بودم به این نتیجه قانعکننده که نوشتن برای من ضرورتی ندارد، پس چرا مینوشتم؟ چون معتاد به نوشتن بودم، افکار و خیالاتم را از این طریق بازمیشناختم و یک نوع کنجکاوی به ناشناختههای ذهن خود داشتم. دردی که مبتلا میشوی و ظاهرا درمانناپذیر است. اگر ننویسی غافل میمانی از آنچه پس ِ پشت ذهن تو مانده و فقط با نوشتن یا در حال خواب بر تو عیان میشود. رؤیاها اما به وقت بیداری غالبا فراموش میشوند و نظم و نسقی هم ندارند، پس میماند نقب زدن به درون کلهات در بیداری و ثبت نابهخود آن. برای اینکه بدانم آن پسلهها چه میگذرد مینوشتم، نه برای کسی بلکه برای خودم. اما هر بار به جایی میرسید که جریان قطع میشد و فصل ادامه نمییافت. ظاهرا در آن پسلهها چندان خبری نبود.
«نگویند با ناتوانان که نشنوند و ندانند. واجب است در هشیاری بر هشیاران که چون توانند نگویند، و لازم است بر مستان که چون توانند بگویند. برهد آن که نگوید و نرهد آن که بگوید.