از مدرسه که بیرون آمدم، فریاد زدم: «بالاخره جمعه شد!» از فرا رسیدن تعطیلات آخر هفته خوشحال بودم. از خیابان پایین آمدم تا به مهدکودک برادر کوچکم، دِروین، برسم. همیشه دنبال او میرفتم تا با هم به خانه برگردیم. وقتی به آن جا رسیدم، به ساعت مچی جدیدم که عمویم برایم فرستاده بود، نگاهی انداختم.
البته واقعاً لازم نبود وقت دقیق را بدانم، اما از نگاه کردن به ساعت نقرهای براق جدیدم خوشم میآمد. یک دقیقه و بیست و هفت ثانیه بعد، دروین از مهدکودک بیرون آمد و در حالی که نیشش تا بناگوش باز بود، به سمت من دوید.
به او گفتم: «خوشحال به نظر میرسی. روز خوبی داشتی؟»
او گفت: «روز فوقالعادهای بود، اِد. نویسندهای آمد و برایمان یک داستان خواند. بعد هم یک فیلم دربارهی سیارهی مریخ دیدیم. بعد هم در حالی که معلممان برایمان شعرهای خندهدار میخواند نقاشی کشیدیم.»