دم در یک ساختمان کوچک مدیر ایستاد و به من گفت: "دیگه تنهاتون میذارم آقای مورسو. اگه با من کاری داشتین توی دفترم هستم. معمولاً مراسم خاکسپاری ساعت ده صبح. این طوری میتونین شب قبل از خاکسپاری بالای سر مادرتون شب زنده داری کنین. چون وقتی مادرتون زنده بود به دوستاش گفته بود که دلش میخواد مراسم دینی تمام و کمال اجرا بشه. یه سری کارها هست که ترتیبش رو میدم."
از او تشکر کردم. راستش وقتی مامان زنده بود اینقدر به فکر مراسم دینی نبود.
رفتم تو. اتاق خیلی روشنی بود، دیوارهایش سفید. سقفی رو به آسمان و پرنور داشت مبلماناش چند تا صندلی و چند خرک ضربدری شکل بود.
دو تا از خرکها وسط اتاق بودند که یک تابوت روی آنها گذاشته بودند. فقط میخها بودند که روی چوب گردوی براق خودنمایی میکردند. یک پرستار عرب کنار تابوت نشسته بود که لباس بلند و روسری سفید داشت.