دوستم، موس، همانطور که به طرفم میدوید فریاد زد: «دایناسور! دایناسور! دایناسورررر!»
هرچه به من نزدیکتر میشد صدایش هم بلندتر میشد.
پرسیدم: «دایناسور؟ کجا؟» آخر هیچ دایناسوری دنبال او نمیدوید.
تازه به پارک شهر رسیده بودم. آنجا قرار گذاشته بودیم تا فوتبال بازی کنیم. موس گفت: «از این طرف، اِد.» بعد دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشاند.
در حالی که سکهی جادوییام را در جیبم لمس میکردم پرسیدم: «دایناسورهای واقعی زنده؟»