پنجشنبه بود. من و دوستم، موس در صف ثبتنام برای عضویت در تیم فوتبال مدرسهمان در زمین ورزش ایستاده بودیم. به او گفتم: «من شکلات فروختن را انتخاب میکنم.» قرار بود شکلات یا کاغذ کادو یا آجیل بفروشیم تا برای تهیه لباس تیم فوتبال مدرسه پول جمع کنیم.
بچههایی که نمیتوانستند پول کافی جمع کنند، حق نداشتند عضو تیم مدرسه شوند. اما من نگران این قضیه نبودم. با خودم فکر میکردم میتوانم همه شکلاتها را تا آخر هفته بفروشم.
موس گفت: «من کاغذ کادو میفروشم. همهی اقواممان همیشه به کاغذ کادو احتیاج دارند و مطمئنم که کلی کاغذ کادو از من میخرند.»
گفتم: «آخر این همه کاغذ کادو به چه دردشان میخورد؟»
او گفت: «تا بتوانند با آن هدیههایی را که برایم میگیرند بستهبندی کنند.»