شب صاف و خنکی بود. توی آسمون یه تیکهی کوچولو از ماه دیده میشد که انگار به سقف آسمون آویزون شده بود. مردم اطراف غرفههای بازی جمع شده بودن. یهو صدای ترکیدن توپ اومد. چند ثانیه بعد هم، یه بچه کوچولو شروع به گریه کرد.
مقابل صف طولانی بازیها، یکی از اون آدمای ترسناک و بد قواره با یه صدای گوشخراش وحشتناک داد میزد و میگفت:
ـ بازنده کیه؟ بیاین جلو و شانستون رو امتحان کنین. بازندهی بعدی کیه؟
این حرفاش باعث شد من بیشتر تحریک بشم واسه رفتن کنار اولین غرفهی بازی و امتحان کردنش. بازی "پرتاب جمجمه".