النا تلپی افتاد روی صندلی مقابل میز تحریرم. موهای دُم اسبیش رو باز کرد و موهای قهوهایش رو تکان داد که باز بشن.
با صدای بلند آهی کشید. گفتم:
ـ تو هم حرف منو باور نمیکنی... میکنی؟
به ملایمت گفت:
ـ من میدونم چهکار می کنی و تو قصد داری مهمونی ما رو خراب کنی.
با عصبانیت گفتم:
ـ من هیچ کاری نمیکنم.
ـ تو داری سعی میکنی با براندون که سفرتون رو به سرزمین وحشت خراب کرده تسویه حساب میکنی.
ـ حقیقت نداره!
ناگهان کلمات نوشته شده در کاغذ تا خورده رو به یاد آوردم. گفتم:
ـ النا به من گوش کن. تو در مورد آن کلمات جادویی که قراره اسلاپی رو زنده کنه، میدونی؟ خُب من اونا رو خوندم.
اون به من چپ چپ نگاه کرد:
ـ واقعاً؟
ـ خُب، من همه اونا رو نخوندم. من فقط بیشترشون رو خوندم اما شاید همین کافیه که اون رو زنده کنه.
النا از جا پرید و ایستاد. دوباره دُم اسبی موهاش رو بست و گفت:
ـ من دارم میرم.
گفتم:
ـ نه، گوش کن، آدمک...
النا سرش رو حرکت داد و گفت:
ـ ری، بذار بگیم آدمک زنده شده. چرا اون فقط کارهای بد رو با براندون انجام میده؟ به این جواب بده!
ـ خُب....
ـ خداحافظ.
اون با قدمهای محکم و صدا دار از در بیرون رفت:
ـ فقط هیچ حق دیگهای با آدمک انجام نده، اوکی؟ من واقعاً میخوام که مهمونی برپا بشه.
چی میتونستم بگم؟ حتی بهترین دوستم حرفم رو باور نمیکنه. من به صدای تلق تلق قدمهاش در پلهها گوش کردم. بعد شنیدم در جلویی پشت سرش با صدا بسته شد.
تو اتاقم برای مدتی بالا و پایین رفتم. مغزم به دوران افتاده بود. اما هیچ فکری به ذهنم خطور نکرد که به همه ثابت کنم حقیقت رو میگم.
همچنان سخت فکر کردم. برای یه غذای سرپایی سبک رفتم پایین داخل آشپزخونه. چند قوطی حاوی پودینگ رو باز کردم و مثلِ سگ پودینگها رو لیسیدم و بیرون آوردم و خوردم. بعد برای خودم در یه لیوان بلند شیر ریختم. شیر رو با خودم به اتاقم بردم. به داخل اتاق قدم گذاشتم... و جیغی کشیدم:
ـ اوه، نهههه!