معلمین از حالا کلاسهاشون رو جمع میکردند و به داخل استخر خالی میبردند. بچهها میخندیدند و با یکدیگر کارهای احمقانه و لوس انجام میدادند و تفریح میکردند.
آهی کشیدم. میدونستم که امروز برای من روز تفریح نیست. به بالا و به تخته شیرجه خیره شدم. لرزهای در پشتم دوید.
یک نردبان آهنی که در انتها به تختهی آبی رنگی، میرسید. پلههای نردبان باریک و شیبدار بودند. تخته شیرجه به نظر بلندتر از آنچه در ذهن داشتم، میرسید.
خودم را در ذهنم تصور کردم که میافتم و اول سرم از تخته شیرجه به پایین میرود. من این رو هزاران بار در طول شب تصور کرده بودم. اما، حالا به نظر واقعیتر میرسید.
من آنجا یخ زده بودم. دوربینها با بندهایشان از گردنم آویزان بودند. صدای بچهها تا بیرون از استخر به گوش میرسید.
ـ همه شروع به شنا کردن کنید!
ـ بچهها مسابقه است!
ـ هی، تینا چی پوشیدی؟
ـ آیا نجات غریق لازم نداریم؟
کسی دستم رو گرفت و من بیاختیار فریاد کشیدم:
ـ آقای وب! سلام!
اون گفت:
ـ همه حاضرند و منتظر تو هستند جولی. میخواستم برنده شدنت در این رقابت رو بهت تبریک بگم. میدونم تو اون بالا کارت رو عالی انجام میدی.
ما هردو نگاهمان را به سمت تخته شیرجه بالا بردیم.
کاش حداقل فقط اون میدونست که داره منو برای مردن به سمت سرنوشتم میفرسته.
آقای وب به من لبخند زد و به سمت نردبان راهنمائیم کرد. بعد شستش را برایم بلند کرد:
ـ یه پایت رو بشکن!
ـ اوه، وای! یه پامو بشکنم؟ من میتونستم تمام استخوانهای بدنم رو بشکنم.
برگشتم و به سمت نردبان رفتم.
بچههایی که همکلاسم بودند از میان استخر فریاد زدند:
ـ جولی، میخواهی شیرجه بزنی؟
ـ من میگیرمت!
ـ حالا ازم عکس بگیر! اینطوری تو دیگه از اون بالا شیرجه نمیزنی! هاه هاه.