دروازههای آهنی باز شدند و تاکسی مشکیرنگ در غروب مهآلود ما را در جاده پهن ماشینرو به سمت خانه عمویم ــ عمارت بلکبورن، آن عمارت عظیم با بنای سنگی و به سبک بارونها با برجهای سبک ویکتوریایی که دیوارهایش با پیچک پوشیده شده بودند و با فنسهایی که تمام زمینهای اطراف را احاطه کرده بود و قرنها متعلق به خانوادهام و همینطور مصداق بارز یک خانه تسخیرشده بود، برد.
مسلماً ترسناکترین خانه شهر بود. برای لحظهای میخواستم به راننده بگویم تا مرا به بیمارستان برگرداند ــ فکری که به سرعت با یادآوری خ اطرههای جلسات اجباری گروه درمانی و وعده ناچیزی که به سختی میشد نامش را غذا گذاشت، از ذهنم ناپدید شد.
هر چیزی از آنجا بهتر بود.