بخش بزرگی از تغییری که در الدیزیان رخ داده بود را میشد به زنی که پشت سرش می راند، نسبت داد. وقتی به لیلیا گوش می داد، همه چیز منطقی بود. همه چیز به نظر ممکن میآمد. الدیزیان از او سپاسگذار بود، نه فقط به خاطر حضورش، بلکه به خاطر دانش و تجربهاش. او دنیای بیرون از سرام را میشناخت، مخصوصاً گودالها و تلههای دیگر را. او همچنین آرزوی مردم را برای پیروی نکردن از فرقههای فاسدی مثل کلیسای جامع و معبد درک میکرد. مردم دیگر نمیخواستند بازیچه دسیسههای گوناگون قبایل جادوگر باشند. با وجود لیلیا در کنارش، الدیزیان احساس میکرد می تواند هر کاری بکند.
برای همه اینها برنامهریزی کرده بود. حداقل در ذهنش. به سمت شهر وسیع بتاز و به میدان بزرگ عمومی برو، جایی که بسیاری از ظاهراً-پیامبرها، برای موعظه کردن آنجا می آمدند. اما در جایی که به آنها به چشم مشتی احمق یا دیوانه نگاه میشد، وضع برای الدیزیان فرق داشت. او میتوانست راه و هدیهاش را به مردم نشان بدهد. مردم میتوانستند ببینند که او یک شارلاتان و حقه باز نیست. وقتی که اولین شنوندهاش حقیقت را میدید، داستان مانند آتشی سرکش همه جا پخش میشد.
به سمت راستش نگاه کرد، جایی که برادرش مرکب را میراند. مندلن مانند دیگران به مسیر روبهرویش خیره شده بود اما الدیزیان میدانست برادرش تنها شخص در گروه بود که کاری که او قصد انجامش را داشت، تحسین نمیکرد. مندلن از آغاز مردد بود و مدام برای احتیاط، تردیدهایش را مطرح میکرد.
اما لیلیا با واژههای محکمش به آن تردیدها پاسخ داده بود. احتیاط و تردید تنها به کسانی که به استعداد الدیزیان حسادت میکردند، فرصت حرکت میداد و اگر اینطور میشد، افراد بیگناه بیشتری زجر میکشیدند، مانند اتفاقی که برای زن نجیبزاده و خانوادهاش افتاده بود.
نه، الدیزیان در هدفش مطلقاً تردید نداشت. او برادرش را دوست داشت اما اگر مندلن باز هم از دیدن چیزها آنطور که بودند سر باز میزد، الدیزیان باید به شکلی با او برخورد میکرد. اصلاً ظاهر خوبی نداشت که کسی از خون خودش، در کاری که در پیش داشت چیزی کمتر از یک معتقد مطلق به نظر برسد.
کشاورز اخم کرد. اینها دیگر چه افکاری بودند؟ برادرش همه چیز او بود! تنها حضور مندلن بود که هنگام از دست دادن خانوادهاش، جلوی دیوانه شدنش را گرفته بود.
شرمندگی الدیزیان را پر کرد. او نمیتوانست زندگیِ بدون برادرش را تصور کند...
فرزند بزرگتر دیومد به خودش اطمینان داد، اون به زودی درک میکنه، مندلن به زودی درک میکنه...
باید درک میکرد.
آن روز و روز بعدش را بدون دیدن هیچ انسانی به سمت مقصدشان سپری کردند. برای الدیزیان، هرچه بیشتر به شهر نزدیک میشدند، زندگی در سرام بیشتر و بیشتر شبیه یک رؤیای بد میشد.
آکیلیوس برای شناسایی منطقه جلو رفت، کاری که به نظر الدیزیان (با وجود قدرت او) لازم نبود اما مخالفتی هم نکرد. کماندار، زمانی که آنها چادرها را برپا کرده بودند، با دو خرگوش صحرایی بزرگ برای غذا برگشت.