دو تا افسر پلیس داشتند به طرف آنها میآمدند؛ یک زن و مرد بودند که داشتند گشت میزدند. آنها پیراهنهای سفید تابستانی به تن داشتند و بیسیم و باتومهایشان هم همراهشان بود؛ نگاههای مشکوکی هم داشتند. هنوز به نیمکت نرسیده بودند که لیرا بلند شد و گفت:
ـ ببخشید، میشود بگویید موزه کدام طرف است. پدر و مادرمان آنجا منتظر من و برادرم هستند؛ ولی ما گم شدهایم.
مرد نگاهی به ویل انداخت. ویل در حالی که سعی میکرد خشمش را کنترل کند، شانههایش را بالا انداخت؛ انگار که میخواست بگوید او راست میگوید، ما گم شدهایم، شوخی نیست.
مرد لبخندی زد. زن گفت: «کدام موزه؟ اشمولین؟»
لیرا گفت: «آره، همان.» و بعد وانمود کرد که دارد با دقت تمام به راهنماییهای زن گوش میدهد.
ویل بلند شد و گفت: «خیلی ممنون.» و بعد به همراه لیرا از آنجا دور شد. آنها یک بار هم به پشت سرشان نگاه نکردند ولی پلیسها دیگر توجهی به آنها نداشتند.
لیرا گفت: «دیدی، اگر آنها دنبالت بگردند، من دست به سرشان میکنم چون آنها دنبال کسی که خواهر دارد نیستند. بهتر است از حالا به بعد همراهت باشم.» و به محض پیچیدن از گوشه دیوار با لحن سرزنشآمیزی ادامه داد: «تو تنهایی در امان نیستی.»
ویل هیچی نگفت. از شدت عصبانیت قلبش تندتند میزد. آنها به سمت ساختمانی که گنبد سربی داشت رفتند و در وسط میدانی نشستند. دور تا دورشان ساختمانهای سنگی سفید رنگِ دانشکدهها و درختان پرپشتی بود که بر فراز دیوارهای باغ سر کشیده بودند. کلیسایی هم در آن حوالی دیده میشد. خورشید گرمترین اشعههایش را که مثل شراب طلایی رنگ بود میتاباند و هوا را گرم میکرد. برگها تکان نمیخوردند؛ در این میدان کوچک حتی صدای رفت و آمد ماشینها هم خفه شده بود.
لیرا متوجه حال ویل شد و پرسید: «چی شده؟»
ویل با صدای لرزانی گفت: «اگر با مردم حرف بزنی، توجهشان را جلب میکنی. تو فقط باید آرام و ساکت بنشینی؛ آنها هم از کنارت رد میشوند و میروند؛ من تمام عمر این کار را کردهام. میدانم چهطوری میشود این کار را کرد. تو با این کارت خودت را نشان میدهی و دیگران متوجهات میشوند. دیگر نباید این کار را بکنی؛ این مسئله شوخیبردار نیست، فهمیدی؟»
خون لیرا به جوش آمد: «تو همچین فکری میکنی؟ فکر میکنی من هیچ چیز درباره دروغ گفتن و این جور چیزها نمیدانم؟ من خودم بهترین دروغگوی عالمم. ولی به تو دروغ نگفتهام و قسم میخورم که هیچوقت هم نگویم. تو در خطر بودی و اگر من این کار را نکرده بودم، حتماً گیر میافتادی. نفهمیدی آنها داشتند بهت نگاه میکردند؟ نه، نفهمیدی، چون درست و حسابی مواظب نبودی؛ میدانی، به نظر من, تو خودت این قضیه را شوخی گرفتهای.»
ـ اگر من این قضیه را شوخی گرفته بودم، پس برای چی اینقدر این دور و برها پرسه زدم تا تو بیایی. میتوانستم کیلومترها از اینجا دور بشوم یا خودم را توی آن شهر قایم کنم. با وجودی که خودم کلی کار دارم, همینطور این اطراف گشت زدم تا بتوانم بهت کمک کنم. پس بهم نگو که قضیه را شوخی گرفتهام.
لیرا با عصبانیت گفت: «تو باید میآمدی.»
هیچ کس حق نداشت با او این طور حرف بزند. او یک اشرافزاده بود... او لیرا بود.
ـ تو باید میآمدی, وگرنه هیچی از پدرت نمیفهمیدی... تو این کار را برای خودت کردی نه من.
کتاب لیرا و خنجر اسرارآمیز، جلد دوم از رمان سه جلدی جهانهای اسرار است.
مجله نیوزویک این رمان را یکی از «۱۰۰ رمان بزرگ تاریخ بشریت» میداند.
در این جلد با ویل پری آشنا میشویم، پسر ۱۲ساله ای که مانند لیرا کودکی اش را با گیم بازی گذرانده، مانند او جنگجوست، اما برخلاف او آدم بسیار جدی است. او هنر نامرئی شدن را بلد است و صاحب خنجر اسرارآمیز میشود. پدر ویل که سرباز و کاوشگر قطب بوده و دشمنانش به دنبال پیدا کردن اطلاعات در مورد او هستند سالهاست که ناپدید شده.
ماجراهایی که بین لیرا و ویل و جادوگر سرافینا پکالا، خانم کولتر، لی اسکورسبی و ... میگذرد نشان میدهد که جنگ و آشوب به زودی در زمین در راه است.
در این جلد با شخصیت های دیگری آشنا میشویم از جمله مری مالون، محقق آکسفورد؛ جادوگر روتا اسکادی؛ و استانیسلاس گرومن، شمنی که به دنبال اسلحه خاصی میگردد.
ماجراهای هیجان انگیز یکی پس از دیگری در پیرامون لیرا و ویل اتفاق می افتند که بین دنیاهای مختلف در گذرند و به دنبال پدر ویل میگردند و همچنین پدیده اسرارآمیزی به نام «غبار»...
5
یکی به من بگه این کتاب با کتاب خنجر ظریف یکی هست یا نه