عصر روز بعد تازه فرارسیده بود که شارح پلهها را پایین رفت و به تالار اصلی ویاستون قدم گذاشت. رنگ از صورتش پریده بود، تعادل نداشت و خورجین چرمینش را زیر بغل گرفته بود.
کت که پشت پیشخوان نشسته بود و کتابی ورق میزد، با دیدنش گفت: «بهبه! این هم از مهمان ناخواندهمان! سرت چطور است؟»
شارح دستش را به پشت سرش رساند تا محل صدمه دیده را لمس کند. «تند که راه میروم، تیر میکشد ولی هنوز هم کار میکند.»
کت پاسخ داد:
- از شنیدنش خوشحالم.
- اینجا...
شارح درنگی کرد و نگاهی به دوروبرش انداخت.
- ما در نواره هستیم؟
کت سرش را تکان داد.
- تو الان دقیقاً در وسط نِواره ایستادهای.
او یکی از دستانش را با پیچ و تابی نمایشی در هوا چرخاند و ادامه داد:
- کلانشهر کامیابی! موطن دوازدهان!
شارح به مرد موسرخ پشت پیشخوان چشم دوخت و به ناگاه، تکیهاش را به میز پشت سرش داد تا زمین نخورد. «پناه بر خدا!» و نفسنفسزنان ادامه داد: «خودت هستی! مگر نه؟!»
مهمانخانهچی سردرگم به او نگاه کرد.«متوجه منظورتان نمیشوم!»
شارح گفت: «میدانستم کتمان خواهی کرد...اما... چیزهایی که دیشب دیدم...»
کت یکی از دستانش را بالا برد تا او رامتوقف کند. «قبل از اینکه بخواهیم احتمال به فنا رفتن عقل و هوشت را در اثر ضربهای که به سرت خورد بررسی کنیم، به من بگو از جادهی تینوئه چه خبر؟»
شارح برانگیخته گفت: «چی؟! به سمت تینوئه نمیرفتم. داشتم... خُب، راستش را بخواهی، حتی اگر دیشب را کنار بگذاریم، اوضاع جادهها هیچ خوب نیست. نرسیده به بارانداز آبوت، دار و ندارم به تاراج رفت و تا اینجا را با پای پیاده آمدم. اما به دردسرش میارزید! تو واقعاً اینجایی!»