پیشیِ قصه ما تک و تنها و غمگین بود. آخه همین دیروز بود که یک جایی خیلی خیلی دور از ساحل جزایر آندِمِن و نیکوبار، میان یک دسته سفره ماهی بود؛ یک عالمه ماهی می-خوردند و شکمی از عزا در میآوردند.
چقدر توی آن آبهای زلال و زیبای اقیانوس هند، شلپ شلوپ از آب بیرون میپریدند و دوباره خود را توی آب میانداختند. وقتی پیشی یک کشتی جلوی خودش دید، شیرجه زد توی آب. دوستانش پراکنده شدند. پیشی بالههای پهن و پردهمانند و خیلی بزرگش را تلپ و تلوپ توی آب میزد و سعی میکرد خودش را به جای امنی برساند.