آخرین کسی که این طرف دیوار مُرد پدر ایشان بود. من به ایشان کمک کرد تا مراسم کفن و دفن را برگزار کند. آخرین بیل خاک را هم خود من ریخت روی قبر.
همه به مردن عادت کرده بودند. مراسم کفن ودفن، ساده و ساکت برگزار شد.
من دست گذاشت روی شانه ی ایشان و گفت: «شاید اگه امروز هم زنده میموند یه پرتقال، شاید هم دوتا بهش میدادیم بخوره!»
ایشان گفت: «مریضی عجیبیه. ما هم حتما مریض می شیم و می میریم.»
من گفت: «شاید نمردیم. شاید تونستیم پرتقال بخوریم.»
ایشان گفت: «نه. اون نمی ذاره.»